توئیت های من 🐥

هَــر چِــه هَـسْـت، اَزْ بَـرِکَــت خُـــداسْــت! ‌‌‌


نبن

پسر شیطون مامان😍
دیروز هرجفتمون خسته و گرسنه بودیم و توام یادت رفته بود که مامانو اذیت کنی و توانی برای بهونه گرفتن سر این غذا و اون غذا نداشتی...
شب وقتی از پیش دکتر قم برگشتیم خونه عمه خانومت دعوت بودیم که ولیمه کربلاشون رو میداد و من گشنه و خسته جلوی اونهمه آدم دوییدم سر قابلمه و چنان به‌به کنان ناخونک زدم و غذا خوردم که همه تعجب کردن!

از من بااینهمه فیس و افاده بعید بود😄
اما چه کنم که همه میدونن پسر شکمویی دارم و نمیتونم هیچ جا جلوی خودمو بگیرم!
که حتی وسط خیابونم دیروز مجبورم کرد نون و پنیر تازه مامان جون برام بخره و همونجا توی کوچه بخورم!

نمیدونم، حتماً بخاطر حرفای دیروز دکتر دیگه پسرخوبی شدی و میخوای که مامان دیگه اینهمه وزن کم نکنه که دکتر دعواش کنه ☹️
میدونی مامانی توی 2هفته 5کیلو لاغر شده؟
این روزا هیچکس باور نمیکنه که تورو 5ماهه حامله م!!

و این برای سلامتی هیچ کدوممون خوب نیست نفس مامان...
پس پسر. خوبی باش تا باهم دیگه ماه ششم بارداری رو بزودی شروع کنیم 😉
بدون بهونه ها و ویار های جور واجور.... 🙃
ان‌شاالله


حازحا

عشق مامان،
امروز بلاخره فرصت کردم تا برم درمانگاه محله مامان جون و برات پرونده تشکیل بدم.
البته بیشتر به شوق شنیدن صدای قلب کوچولوت رفتیم و مجبور شدیم پرونده ام درست کنیم.
مامان جونم باهام اومد تا صدای قلبتو بشنوه...
آخ که من فدای اون قلب قشنگ و مهربونت که انقد تندتند میزد 🥹
بابایی ام وقتی شنید از دور کلی قربون صدقه مون رفت 🤗
عزیزدلم
نفسم بند به تک تک ضربان قلبت...
امروز برای اولین بار بود که فهمیدم دیگه برای شنیدن صدای قلبت دستگاه سونو لازم نیست و هرزمان که بخوام با هر دستگاهی صداتو میشنوم😍
و الان ذوق مرگ ترینم🤗

تو نه تنها برای من و بابایی بلکه برای همه‌ی خانواده معجزه ی خدا هستی.
به داشتنت افتخار میکنم پسر قهرمانم🥰

تیتبت

امید مامان
این روزا که دیگه میتونم آروم آروم حرکتو توی دلم احساس کنم، همه ی حس و حالتو میفهمم...
خندیدنت، شکموبازی هات، فشار ها و مشتایی که با دستو پاهای کوچولوت بهم میزنی، و حتی ناراحتیت دردت بجونم...
یوقت جرو بحث های منو بابایی رو به دل نگیری؟
ما دوتا عادت داریم به ابری و آفتابی شدن😉
تو الان تا آخر عمرت، منو داری و آغوش من امن ترین جای دنیاست برای تو و بابا جابر!
نترس عمر من...
من حواسم هرلحظه بهت هست، زندگی م دیگه بدون تو معنایی نداره، پس حسابی مراقب باش تا مامانی بزودی محکم بغلت کنه.
تمام لگد زدنو غر زدنتو بجونم میخرم پسرم، تو فقط سالم باش❤️

تبت

کاکل زری من 😍

حالا من و تو 5ماهه شدیم... 

تو دیگه از رگو خون و گوشت منی

تو همه وجودمی

قبل از تو نمیدونم اصلا برای چی زنده بودم پسر مامان؟ 

این عکسو بابایی ازت گرفت، 

وقتی که من داشتم روی تخت سونوگرافی اشک می‌ریختم و دکتر تصویر تورو به ما توی مانیتور نشون میداد... 

بزرگ شدی قندعسلم😍

 

پ. ن

بابایی وقتی دکتر تاکید کرد که تو پسری، از ته قلبش خندید و من اینو هیچوقت یادم نمیره... 

خنده م لابلای اشکام، وقتی خنده ی بابایی رو دیدم، بیشتر شبیه یه رویا بود! 

من و بابایی ثانیه هارو برات می‌شماریم تابیایی قربونت برم من❤️

 


تطتز

عزیز مامان، اولین سال بودنت در کنار من و بابایی برای هممون مبارکه😍
سال 402 تورو به ما هدیه داد، و سال 403 انشالله، سال برکت وجود تو کنار ماست و برای ما جور دیگه ای خاصه!

این روزا من و بابایی حسابی مشغولیم تا قشنگترین و اتاق دنيا رو با وسایلای قشنگی که مامان جون و بابا جون برات گرفتن درست کنیم...
آخ از خستگی های ناتموم این روزای ما...
شب عید امسال ما فهمیدیم که جفتت یکم اومده پایین و من استراحت مطلق شدم!
امروز به باباجابر میگفتم اگر بهم بگن، سخت ترین روزای عمرت کی بود؟
می‌گم روزایی که حامله بودم!
چون آدم بیش فعالی مثل من، ممنوع الکار شده و مدام باید از این و اون بخوام کارامو انجام بدن(هرچند که رعایتم نمیکنم!!)
خلاصه که، دوست دارم این روزا با سرعت برق بگذرن...

حاحا

تولدم مبارک 🎈🎊

 


نبنلنب

اتفاق تلخ امروز، گم شدن تریلی علی بود...
مصیبت پشت مصیبت!

وینبم

چشم و چراغ بابا

مرد کوچیک مادر... 

هیچکی نمیشه با یه تار موی تو برابر😍

 

#پسرم 💙 


بحا

عشق مامان،
امروز که برات اینجا یادداشت میذارم، 2روز از ماه چهارم داشتنت توی وجودم میگذره...
و ماهمگی دیگه فهمیدیم که تو قندعسل مایی😉
البته احتمالات دکتر رو هنوز جدی نگرفتیم! و چند درصد هم گذاشتیم برای اینکه یدفعه دکتر بگه که تو دختری...
ولی اینو بدون که برای مامانی و بابایی هیچ فرقی نداره و تو به هرحال عزیزدلمونی.
من و باباجابر الان فقط نگران سلامت توییم مامانی.
انگار نگرانی ها و دلشوره های پدر و مادر بودن از اولین روز بارداری با ما همراه شده و فقط سالم بودنت دعای هروز و شبمونه...
دووم بیار تا بزودی بیای توی بقلمون قلب مامان🥹
ان‌شاءالله

ذدد

بنظرم بعضی هام توی دهه 40،50 گیر کردن...
و هنوزم با شنیدن آهنگ های فرهاد، میرن توی خاطراتشون!
آخ امان ازون خاطره ها که هیچوقت فراموش نمیشن...
۱ ۲ ۳ . . . ۴۵ ۴۶ ۴۷