توئیت های من 🐥

هَــر چِــه هَـسْـت، اَزْ بَـرِکَــت خُـــداسْــت! ‌‌‌


3360

سرشب قرار بود بریم خونه عمه و بعد من برم خونه بابا اینا بمونم

ازخونه عمه که برگشتیم، اقای خونه گفت داره از استان برمیگرده و برگه هارو تحويل داده، حدودا نصف شب میرسه منم از بابا خواستم تا برسونتم خونه خودم... 

این روزا دل و دماغ هیچ جا جز خونه م رو ندارم!

توی خونه که رسیدم، کیفمو پرت کردم یه طرفی، و لباسامو یه ور دیگه 

امروز استارت خونه تکونی رو زدم که اسفند حداقل دغدغه ای نداشته باشم!

خونه بوی مایع لباسشویی میداد چون از صبح کلی لباس شسته بودم، همونجوری که شالمو در می‌آوردم و دکمه های مانتو رو باز میکردم تلویزیون رو روشن کردم تا یه فیلم ببینم و خودمو سرگرم کنم!

حوصله هیچ کاری نداشتم، لم دادم روی مبل...

دارم به کارهای فردا فکرمیکنم.

ای خدا امسالم داره تموم میشه، هرچقدر به تولدم نزدیک تر میشم حال و هوام بیشتر عوض میشه...

من تغییرات رو موقع بیشترشدن سنم احساس میکنم همیشه، و این بنظرم نعمت بزرگیه!

پ. ن

این روزا وبلاگم هیچ ثباتی نداره، پس اگر مدام پست ها پیش نویس میشن عذرخواهی میکنم 🙏🏻

پ. ن دوم 

خونه قشنگم، در رئال ترین حالت ممکن!