دوشنبه ۱۶ ارديبهشت ۰۴
اونم مدل من، که باید همه چیزو بشورم بعد وارد خونه م کنم😒
هَــر چِــه هَـسْـت، اَزْ بَـرِکَــت خُـــداسْــت!
ایلیا وقتی هنوز تعداد روزهای زندگیش به هفته هم نرسیده بود براش آواز میخوندم...
یا حتی نه!
وقتی که توی شکمم بود و کلی توی ماشین با صدای بلند آهنگهای فرزاد فرزین و براش میخوندم و اون توی دلم، چرخ میزد...
این روزا یادم نمیاد حتی یک. روزم باشه که باهم شعر نخونیم و نخندیم و بازی نکنیم...
توی خونه توی ماشین یا هرجای دیگه مدام صدای من میاد که دارم براش شعرو آواز و آهنگ میخونم...
این روزا همه جا، پر از صدا منه.
و پسرکم فقط نگاه میکنه و میخنده و صداهای عجیب غریب درمیاره گاهی ام ذوق میکنه و تماااام صورت منو میخوره و با دندونای کوچولوش گازم میگیره.
همین میشه که، توی شلوغی این روزامون تا چند دقیقه توی حال 9هوای خودمم میاد و سرشو میذاره روی شونه م و آروم میخوابه.. ومن میمیرم ازین صحنه!
اونوقت مامان میگه:
آخه چقدر این بچه تورو دوست داره مهناز...
خب مامانشم مادر من😅
بهترین کادو از طرف همسر در روز زن (خونمون) و روز دختر(؟) امسال برای من بود...😜
و من خوشحال ترینم!
الهی شکر 🧿
دردونه ی مامان...
این روزهای تو برای من بهترین روزهای زندگیمه. شاید بپرسی چرا؟
چون 99 درصد از روزمرگی ام با تو می گذره
صبح ها با دستای کوچولوت منو بیدار میکنی
به سینه و صورتم میزنی و توی بغلم میپیچی... مهم نیست اون لحظه ساعت چنده!
مهم اینه که پسر کوچولوی لوس مامان از خواب سیر شده و حالا صبونه میخواد...
با همون حال و هوای خواب آلود و چشمای نیمه بازم برات شیر درست میکنم...
اره! شیر خشک...
تو بعد از بارداری ناموفق من، دیگه هرگز شیر من رو نخوردی و حالا چند روزی میشه که منم شیری ندارم!
وقتی شیرتو میخوری تندتند برات صبونه درست میکنم، این روزا عادت داری تخم مرغ بخوری با سیب ز مینی و میان وعده تم حتما باید خرما باشه...
بعدم میوه و داروهای ویتامین و دوباره لالا!
منم کوزت وار به کارای خونه مشغولم تا بابایی بیاد و همه ی خستگی روزمو از وجودم در بیاره...
و دوباره و دوباره مشغول توام... تا خود شب!
من هروز برای ذره ذره رشد کردنت، ساعتها میدوام، ساعتها کار میکنم، و خسته نمیشم.
اگرم بشم که تو، نیم وجبی وقتی که تمام صورتمو با دندونای کوچولوت گاز میزنی، و میخوری دیگه خستگی توی تنم نمیمونه...
دوستت دارم
دوستت دارم قدر تموم دنیا،
انقدر از عشق تو کورم که هیچ چیز و هیچ کسی دیگه برام اهمیتی نداره!
نازنینم...
ایلیای من.
پ. ن
راستی خیلی وقته که عکسای جدیدش آماده شدن
و من حتی وقت نکردم که اینجا اپلودشون کنم☹️
از آقا دعوت کردن که افتخار بدن و مدل عکاسی هاشون بشن اونم در فضای باز!
اما همسر قبول نکرد و این مسأله در نطفه خفه شد😒
با بردن اسمت، حتی!
قند توی دلم آب میشه...
من اینجوری عاشقتم پسر!
با تو من روبه راه ترینم...
دوستت دارم دردونه، دوستت دارم حبه ی قندم...
پایان 7 ماهگیت مبارک 😍🌹
امروز نامه عملم رو دادن دستمو گفتن، فردا صبح بیا
تا باقی مونده بچه ت رو عین ته دیگ(!!!!) از رحمت بتراشیم...
و این پایانِ مرگِ دومین بچه ی من در سال 1403 بود!