توئیت های من 🐥

هَــر چِــه هَـسْـت، اَزْ بَـرِکَــت خُـــداسْــت! ‌‌‌


8بهمن 2

هروز که از سر کار برمیگرده سر تا پامو نگاه میکنه و میگه :ببینم امروز قیافه ت شبیه کیه؟ اونایی که پسر حامله ن یا اونایی که دختر...
هربارم خنده ش روی لبش میماسه و میگه :
تو چرا هروز خوشگلتر میشی اخه؟
بعدم میگه :
معلومه دیگه اینهمه خوشگلی فقط به مامانه یه دختر میاد 😜

8بهمن

از پشت بغلم کرده و محکم فشارم میده، سرم زیر چونه شه و مدام موهامو بو میکنه و میگه:
موهات بوی بهشت میده خانومم...

قربون قدمت مامانی...
خاله فرزانه ام حامله ست😍
حالا دیگه نگران همبازی ت توی جمع فامیل نیستم... 🥹

قلب مامان...
تو الان دقیقا کجایی؟
من این روزا دارم همه جور درده عجیب و غریبو بخاطر تو تحمل میکنم عزیزدلم...
تا فقط جای تو، توی وجود من، راحت و در آرامش باشه!

امشب فهمیدم که کل روستا فهمیدن که باردارم...
صدقه سر دهن لقی لیلا و. خانواده!
ناراحت شدم اما فدای سرم نی نی خوشگلم 😒

یکی دوشبه که بقول بزرگترا بد ویار شدم...
حالم بهم میخوره و حالت تهوع دارم، نسبت به همه چیز بی میل شدم!
مامانی، امشب خیالم راحت شد که بزرگتر شدی
منو باباجابر بی صبرانه منتظریم صدای قلبتو بشنویم، نازنینم...

مامانی امشب برای دومین بار اومدمو دیدمت😍
قربونت برم که هنوز اینهمه کوچولویی... 🥹
به باباجابر گفتم که باید برام یه دستگاه سونو گرافی بخری تا دیگه من هرهفته نخوام بیام و ببینمت...
چقدر دیگه باید منتظرت بمونم تا قلب کوچولوت برام بزنه؟
امشب مامان ضربان نبضت رو دید...
هرچند که من 3،4شب پیش که برای اولین بار نبضت میزد و حس کردم
درست ساعت 12شب بود...

دیحبح4

فاطمه شاهین دوست دوران کودکی تا همین حالای ما،
هم مرد...
و این پایان خوشی برای روزهای خوش اون نبود!
اگر اعتقادی برایش باقی بود، پس خدایش بیامرزد...

تلهت

عزیزم،
حالا تو نزدیک به 5 هفته ست که در بدن منی...
از خون و رگ من شدی و از من تغذیه میکنی!
من و بابا جابر فقط نگران صدای قشنگ قلبتیم...
این استرس و نگرانی باعث شده که من هرشب درد زیادی رو تحمل کنم...
راستی، میدونستی توام مثل بابات خیلی شکمویی؟
مامان جان، یه فکری هم به حال بقیه کن که مدام در حال ویارونه درست کردن برای هوسای منن...


9بهمن

من حامله ام.
و این قشنگترین خبری بود که برخلاف تصورم دی ماه امسال منو بهشت کرد!
این یعنی شروع فصل جدید زندگی من...

۱ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ . . . ۴۶ ۴۷ ۴۸