دوشنبه ۲۹ مهر ۰۴
و من بهش میگم ماه عسل 🥰
چون پایان کار و سختی چندین ماهه خونه مون هست و از همه مهمتر ، دعوت امام رضا جانمون ❤️
امیدورام دردونه مون نهایت همکاری رو داشته باشه و خستگی این چندماه رو از تنمون بیرون کنه
الهی به امید تو🙌🏻
هَــر چِــه هَـسْـت، اَزْ بَـرِکَــت خُـــداسْــت!
پسر کوچولوی شیطون من🥰
حالا منو تو 6ماهه شدیم...🧿
و تو تا 121 روز دیگه توی بغلمی قلب مامان😘
این روزا مامان حسابی مشغول خورده ریزای سیسمونی قشنگته، دلم میخواد حتی یه سر سوزن از هیچ چیزی کم نداشته باشی!
و همین موضوع صدای همرو در آورده، دوست و آشنا، غریبه...
آخه تو پسر منی، و نباید حتی حسرت کوچکترین چیزی رو بخوری یا قلب کوچیکت غصه بخوره!
مگه مامانی بمیره که همچین روزی رو نبینه...
پس حسابی توی شکم قلمبه مامان بازی کن
که یه اتاق بی نظیر با کلی اسباب و وسایل خوشگل منتظر توئه عزیزدلم🤩
همنفس مامان😍
امشب برای منو بابایی شب مهمیه، شبیه که ما دل به دل هم دادیم تا یه عمر باهم زندگی کنیم...
4 اردیبهشت سال 96
من زیباترین عروس این شهر بودمو بابایی ام از حق نگذریم حسابی خوشگل و خوشتیپ شده بود!
نمیگم اون روزا عاشق ترین بودیم اما، میگم امروز و این ساعت، فکرمیکنم هیچوقت اینهمه عاشق نبودیم...
و تو بدون شک حاصل این عشقی!
من و بابایی وقتی که عشقمون به اوج خودش رسید،
تصمیم گرفتیم که تورو وارد زندگیمون کنیم
و بنظرم اگر جز اين بود خیانت بزرگی به تو و زندگی سه نفره مون میکردیم...
هرچند، من از روز اول حاملگی م، پر چالش ترین روزهای عمرم رو تجربه کردم، و حس میکنم این به معنای اینه که خدا به همین راحتی نمیخواد بهشت و بیاره زیر پاهام... 🤭
تقریبا هروز اشک و استرس و هزار اتفاق خوب و بد!
بدترین نوع افسردگی، حال و روز این روزای منه، که هیچوقت برام اتفاق نیوفتاده بود...
ایلیا ی من، قلب و روح مامان؛
من بخاطر تو هر دردی رو با تک تک سلول های وجودم حس کردم و شک نکن در آینده هم خواهم کرد،
و همهی اینا فدای یه تار موی مژه های قشنگت پسرم.
من و بابایی هرشب تورو تصور میکنیم و کلی راجبت بگو بخند میکنیم، میدونم که همرو میشنوی...
حالا منو تو یه تیم قوی هستیم و تو دیگه قهرمان مامانی،
بابایی منتظره تا تو بدنیا بیای و فوری برای بچه دوم که به گفته خودش دختره، اقدام کنیم و منه بیچاره دوباره 9ماه اشک و آه و شیون تحمل کنم تا تیم آقا تکمیل بشه و تنها نمونه 😒
منم هربار میگم، اصلا از کجا معلوم که بعدی دختر باشه؟ 😜
کاکل زری من 😍
حالا من و تو 5ماهه شدیم...
تو دیگه از رگو خون و گوشت منی
تو همه وجودمی
قبل از تو نمیدونم اصلا برای چی زنده بودم پسر مامان؟
این عکسو بابایی ازت گرفت،
وقتی که من داشتم روی تخت سونوگرافی اشک میریختم و دکتر تصویر تورو به ما توی مانیتور نشون میداد...
بزرگ شدی قندعسلم😍
پ. ن
بابایی وقتی دکتر تاکید کرد که تو پسری، از ته قلبش خندید و من اینو هیچوقت یادم نمیره...
خنده م لابلای اشکام، وقتی خنده ی بابایی رو دیدم، بیشتر شبیه یه رویا بود!
من و بابایی ثانیه هارو برات میشماریم تابیایی قربونت برم من❤️

کوچولوی من
امروز که باهات حرف میزنم درست 10 هفته ست که داری با من زندگی میکنی...
و امان از این 10 هفته!
تو داری چیکار میکنی با قلب من؟
اتفاقای عجیب این روزا، حتی تورو از یاد من برده...
کاش تو لااقل اینهمه غم مامانو با بندبند وجودت حس نمیکردی، و کیه که جز تو حس منو بفهمه؟
بگذریم...
تپل شدم چون از روزی که فهمیدم باردارم، از وزن 67 رسیدم به 72!!!! اونم در عرض این 3ماه...
اما از لحاظ ظاهری تغییری نکردم،
فقط یه شکمه قلمبه کوچولو دارم که میتونه به خوبی نشون بده من باردارم...
مامانی، حال این روزامو دست تو میدم!
خودت کمکم کن...