يكشنبه ۲۷ خرداد ۰۳
پاره ی تنم...
امروز وارد هفته 28 بارداری شدم
و اگر شانس بیارم و تو در 38 هفتگی بدنیا بیای یعنی فقط 75 روز دیگه باقی مونده تا بدنیا اومدنت...
این روزا دست و پاهای کوچولو و خوشگلت قوی تر شده
و من اینو وقتی میفهمم که محکم با دستو پاهات بهم مشت ولگد میزنی و منم از ترس یدفعه جوری تکون میخورم که حتی بعدش خنده م. میگیره...
آخ که من و بابایی هروز ساعت هارو میشماریم
و مدام تورو توی هرجایی تصور میکنیم!
توی حیاط خونه ی قشنگمون، توی اتاقت توی پذیرایی، توی ماشین، حتی وقتایی که بیرونیم و مهمونی میریم....
بابایی که تازگیا خیلی بیشتر از قبل باورش شده که واقعاً یه پسر داره مدام بادی به غبغب میندازه و میگه:
خانومم حواست به جانشین خاندان من هست یا نه؟؟؟؟
منم که این روزا فقط و فقط به زایمان فکر میکنم و حال و هوای سختی که در انتظارمه!
راستی، پسر قشنگ مامان،
محمد هادی (پسر شهاب و فاطمه) ، دوستت که فقط باهاش دوماه فرق داری، به دنیا اومد و متاسفانه حال خوبی نداره...
براش دعا کن که زود زود خوب بشه
چون مطمئنم بهترین همبازی برای تو میشه قندعسلم.
پ. ن
شبا از درد و ورجه وورجه های تو انقدر ناله میکنم
که نمیدونم کی خوابم میبره...
ولی میشنوم که بابایی مدام غصه میخوره و موهامو نوازش میکنه
بعدم زیر زیرکی میگه :
تو کی مامان شدی آخه جوجه ی من...