توئیت های من 🐥

هَــر چِــه هَـسْـت، اَزْ بَـرِکَــت خُـــداسْــت! ‌‌‌


3240

رفیق گرمابه و گلستان اقای خونه، مدام زنگ میزنه و پیشنهاد میده تا با خانومش 4تایی بریم بیرون...
اما من قبول نمیکنم، خانومش (کوثر رستمیان ) مدام برای من تداعی کننده گذشته ست.
تداعی روزایی که توی سایت استادم، مشغول بودم...
درسته، اون روزا هیچوقت برام فراموش شدنی نیست، اما، دوست ندارم حالا توی شرایطی که دارم و ازدواج کردم، دیگه بهش فکرکنم...
امیدوارم برنامه دور دور امشبشون بهم بخوره و هرجوریه کنسل بشه چون اصلا حال و حوصله ندارم!

 

من بعد از 7سال(!!!!!) ،تازه تونستم با زندگیم کنار بیام، حالا این دختر تمام اون روزا رو میخواد دوباره برام زنده کنه... 


3239

امروز رفتم استخر...
با این که استخر سرکوچمونه،

اما بعد از چندین سال امروز دلمو به دریا زدم و خیلی اتفاقی رفتم!
خوب بود اگر اقای خونه با نگرانی بیجاش، حالمو خراب نمی‌کرد...
گاهی فکرمیکنم چرا همیشه نگرانه، چرا انقدر می‌ترسه ازینکه من پامو از خونه بیرون بذارم؟
چرا این ترس از دست دادن تموم نمیشه؟...
هوووف، چقدر امروز میتونست روز خوبی باشه برام.


3238

بنده امروز آنقدر بدو بدو داشتم که یک کیلو کم کردم...
اونم فقط در عرض، یک صبح تاظهر!!!

آقای خونه ام هی نگاه میکرد و باحرص میگفت:
ت ت ت، باز داری هروز آب میری که تو،
آره برقص شادی کن، دوروز دیگه که هزار تا بلا اومد سرت و ضعیف شدی بهت میگم... 😒

پ. ن
پروردگارا، حالا ما حسودیم یا این آقایون؟ 😜


3237

امشب خونه بابام برای آبجی خانم به پیشنهاد من،برای روز پرستار 👩🏻‍⚕️

جشن گرفتیم و من در عرض کمتر از یک ساعت با کیکی که درست کردم براش واقعا سوپرایز شد!

جای همه خالی...

میدونم تزیینش تکراریه ولی خب همینا رو توی خونه داشتم، شما به بزرگواری خودتون ببخشید 😉


3236

دیشب مهمونی داشتم، چه مهمونی...
همه خانواده هامون بودن، و حسابی سرم شلوغ پلوغ بود!
من که الان بعداز گذشت، 24ساعت هنوز تمام وجودم درد میکنه!
مهمونی برای شیرینی خریدن ماشینمون و پذیرش دکتری آقای خونه بود😉
بخاطر جمعیت، خیلی سختم بود ولی خوش گذشت...
تازه یه سیاستی پشت روز مهمونی بود،
که هماهنگ کردیم با بازی ایران و آمریکا باشه تا همه دور هم فوتبال ببینیم، حیف که ایران باخت! 🥴


3235

بی خیال همه
دنیا مال همه
بسه که تو دوستم داری...


3234

برای چند دقیقه، با دیدن این کلیپ از دنیای اطراف جدا شدم و انقدر اشک ریختم که خودم باورم نمیشه!

حتما ببینید :

کلیک کنید


3233

امروز بعد از نزدیک به یک هفته خونه پدرشوهر بودن و صدای ونگ ونگ بچه های خواهر شوهرو سردردای من و 2بار تصادف کردن ماشین و هزار کوفت و زهر مار دیگه...
به آغوش گرم خونه قشنگم برگشتم!!!
الهی شکر


3232

در ادامه پست قبلی،
اما دیشب، قشنگترین شب زندگیم بود، بماند حالا.... 😜

این عکسم بمونه به یادگار ازین شب قشنگ! 


3231

در جریان باشید!
مذخرف ترین روزای عمرمو دارم میگذرونم ...