توئیت های من 🐥

هَــر چِــه هَـسْـت، اَزْ بَـرِکَــت خُـــداسْــت! ‌‌‌


نبنلنب

اتفاق تلخ امروز، گم شدن تریلی علی بود...
مصیبت پشت مصیبت!

وینبم

چشم و چراغ بابا

مرد کوچیک مادر... 

هیچکی نمیشه با یه تار موی تو برابر😍

 

#پسرم 💙 


بحا

عشق مامان،
امروز که برات اینجا یادداشت میذارم، 2روز از ماه چهارم داشتنت توی وجودم میگذره...
و ماهمگی دیگه فهمیدیم که تو قندعسل مایی😉
البته احتمالات دکتر رو هنوز جدی نگرفتیم! و چند درصد هم گذاشتیم برای اینکه یدفعه دکتر بگه که تو دختری...
ولی اینو بدون که برای مامانی و بابایی هیچ فرقی نداره و تو به هرحال عزیزدلمونی.
من و باباجابر الان فقط نگران سلامت توییم مامانی.
انگار نگرانی ها و دلشوره های پدر و مادر بودن از اولین روز بارداری با ما همراه شده و فقط سالم بودنت دعای هروز و شبمونه...
دووم بیار تا بزودی بیای توی بقلمون قلب مامان🥹
ان‌شاءالله

ذدد

بنظرم بعضی هام توی دهه 40،50 گیر کردن...
و هنوزم با شنیدن آهنگ های فرهاد، میرن توی خاطراتشون!
آخ امان ازون خاطره ها که هیچوقت فراموش نمیشن...

ح ام

ساعت نزدیک 6 صبحه ...
امروز با جمله : جابر گشنمه ☹️
از خواب بیدارشدم و دلم جوری ضعف میرفت که میخواستم بمیرم...

بعد از نماز صبح، آهنگی که دیشب دانلود کردم رو پلی کردم و ناخودآگاه اشکام سرازیر شد!

نگران بچمم...
نکنه یوقت چیزیش بشه، نکنه این ماه بعد از غربالگری بفهمم خدایی نکرده کامل نیست!
ای خدا...
از جون من از عمر من کم کن فقط بچه م سالم و سلامت بمونه الان هیچی جز این ازت نمیخوام 😭😭😭
خدایا
یعنی من زنده میمونم تا بچمو صحیح و سالم توی بغلم بگیرم؟ 😭😭😭

ذذن

اتفاق وحشتناک امروز این بود که فهمیدم نعیمه بچه دومش رو سقط کرده...
و من فقط و فقط دارم به حکمت این اتفاق فکر میکنم!
و خوابی که دیدم و به خوبی تعبیر شد...

مامانی
من الان فقط به سالم بودن تو فکر میکنم!
ویار شدید این روزام باعث شده وزن کم کنم، و من نگران ذره ذره گوشت و پوست و خون توام!
نکنه بخاطر اینهمه حالت تهوع و حساسیت من، تو ضعیف بشی قلب مامان؟
اگر تنها یه خط، روی تو بیوفته، من دیگه زنده نمیمونم...

عزیزدلم 

سن تو امروز در وجود من، 11هفته شد🥰

الحمدالله🧿


نبنل

کوچولوی من
امروز که باهات حرف میزنم درست 10 هفته ست که داری با من زندگی میکنی...
و امان از این 10 هفته!
تو داری چیکار میکنی با قلب من؟
اتفاقای عجیب این روزا، حتی تورو از یاد من برده...
کاش تو لااقل اینهمه غم مامانو با بندبند وجودت حس نمیکردی، و کیه که جز تو حس منو بفهمه؟
بگذریم...
تپل شدم چون از روزی که فهمیدم باردارم، از وزن 67 رسیدم به 72!!!! اونم در عرض این 3ماه...
اما از لحاظ ظاهری تغییری نکردم،
فقط یه شکمه قلمبه کوچولو دارم که میتونه به خوبی نشون بده من باردارم...
مامانی، حال این روزامو دست تو میدم!
خودت کمکم کن...


نزز

از قشنگی های تو دلی داشتن، دل نازک شدنه‌!
اونقدری که وقتی 5صبح، خوابی و اقای خونه، کنارت عطسه میکنه، از خواب با وحشت میپری و های های اشک می‌ریزی...
اخه چرا؟؟؟

تبتز

قلب من...
من این روزا، همه ی حواسم به توئه!
انگار همه ام همه حواسشون به توئه...

چندروز پیش که به خاله ت می‌گفتم دیگه نبضتو حس نمیکنم، خندید و گفت شیرینی بخور، اونوقت میبینی چه کارا که نمیکنه!
امشب سالگرد قمری ازدواج من و بابا جابره...

شب مبعث، شبی بود که ما انتخاب کردیم برای همیشه کنار هم باشیم و من، به محض خوردن شیرینی این جشن، فهمیدم که نی نی کوچولوی ساکت ما شیرینی دلش میخواسته تا قلب نخودی ش انقدر بزنه که من تا خود صبح از حالت تهوع و گرسنگی بمیرم...

اونقدر که الان چند ساعته بی حال و بی جون افتادم جلوی تلویزیون و فقط صدای قلبتو حس میکنم! 
حال بدم، حتی تا حد مرگ، فدای یه تار موی نداشته ت کوچولوی من!
دوستت دارم قلب مامان


نبنب

امروز 3ماهه که تو در وجود منی...
و من فهمیدم توام درست عین بابایی عاشق قرمه سبزی هستی!
عشق مامان،
این ماه برای تو خیلی مهمه، قول میدی منو تنها نذاری؟
۱ ۲ ۳ ۴ . . . ۴۶ ۴۷ ۴۸