دوشنبه ۲۱ اسفند ۰۲
مصیبت پشت مصیبت!
هَــر چِــه هَـسْـت، اَزْ بَـرِکَــت خُـــداسْــت!
چشم و چراغ بابا
مرد کوچیک مادر...
هیچکی نمیشه با یه تار موی تو برابر😍
#پسرم 💙
اتفاق وحشتناک امروز این بود که فهمیدم نعیمه بچه دومش رو سقط کرده...
و من فقط و فقط دارم به حکمت این اتفاق فکر میکنم!
و خوابی که دیدم و به خوبی تعبیر شد...
مامانی
من الان فقط به سالم بودن تو فکر میکنم!
ویار شدید این روزام باعث شده وزن کم کنم، و من نگران ذره ذره گوشت و پوست و خون توام!
نکنه بخاطر اینهمه حالت تهوع و حساسیت من، تو ضعیف بشی قلب مامان؟
اگر تنها یه خط، روی تو بیوفته، من دیگه زنده نمیمونم...
عزیزدلم
سن تو امروز در وجود من، 11هفته شد🥰
الحمدالله🧿
کوچولوی من
امروز که باهات حرف میزنم درست 10 هفته ست که داری با من زندگی میکنی...
و امان از این 10 هفته!
تو داری چیکار میکنی با قلب من؟
اتفاقای عجیب این روزا، حتی تورو از یاد من برده...
کاش تو لااقل اینهمه غم مامانو با بندبند وجودت حس نمیکردی، و کیه که جز تو حس منو بفهمه؟
بگذریم...
تپل شدم چون از روزی که فهمیدم باردارم، از وزن 67 رسیدم به 72!!!! اونم در عرض این 3ماه...
اما از لحاظ ظاهری تغییری نکردم،
فقط یه شکمه قلمبه کوچولو دارم که میتونه به خوبی نشون بده من باردارم...
مامانی، حال این روزامو دست تو میدم!
خودت کمکم کن...
قلب من...
من این روزا، همه ی حواسم به توئه!
انگار همه ام همه حواسشون به توئه...
چندروز پیش که به خاله ت میگفتم دیگه نبضتو حس نمیکنم، خندید و گفت شیرینی بخور، اونوقت میبینی چه کارا که نمیکنه!
امشب سالگرد قمری ازدواج من و بابا جابره...
شب مبعث، شبی بود که ما انتخاب کردیم برای همیشه کنار هم باشیم و من، به محض خوردن شیرینی این جشن، فهمیدم که نی نی کوچولوی ساکت ما شیرینی دلش میخواسته تا قلب نخودی ش انقدر بزنه که من تا خود صبح از حالت تهوع و گرسنگی بمیرم...
اونقدر که الان چند ساعته بی حال و بی جون افتادم جلوی تلویزیون و فقط صدای قلبتو حس میکنم!
حال بدم، حتی تا حد مرگ، فدای یه تار موی نداشته ت کوچولوی من!
دوستت دارم قلب مامان