توئیت های من 🐥

هَــر چِــه هَـسْـت، اَزْ بَـرِکَــت خُـــداسْــت! ‌‌‌


3257

بنشین لحظه ای

رو در روی من 

چایم را با عطرت هم بزن... ☕

پ. ن

کافه کتاب خونه سبز ما 🤭


3256

هفته های گذشته و هفته آینده رو هفته دندان و دندان پزشکی نامگذاری میکنم چون یک ساعت خواب راحت برمن حرام شده از شدت درد دندون...
خدایا
بذار من دوروز استراحت داشته باشم لاقل، منم آدمم 😒


3255

لباس مشکی هامونو اتو میزدم که یدفعه به زبونم اومد و گفتم:
میدونستی من عاشق فاطمیه ام؟ دوست دارم همیشه توی خونه م، مراسم فاطمیه بگیرم...
با ذوق گفت:
خب بگیر خانومم
بعد چشمامو بستم و دستامو توی هم، گره کردم، سرمو گرفتم رو به اسمون و گفتم:
خدایا، نیت میکنم، خونه دار که شدیم، هرسال، توی خونه م مراسم فاطمیه برپا کنم...
اینجا مینویسم تایادم بمونه 😉
پ. ن
گاهی وقتا، نذر، به زبون آدم میاد، و تو ته دلت روشن میشه!


3251

بلاخره بعد از 48ساعت کار تقریبا مداوم، رخت خواب های حاج خانوم آماده شد!

یعنی چنان درد زانو و کمری گرفتم که مادربگرید!!!
خدایا
من تا صبح زنده میمونم از شدت درد؟

پ. ن

بابا اخر کار گفت:

باباجون انشاءالله دست به چرخِی‌گِت (همان چرخ خیاطی، با لهجه اصیل بخوانید😜) بزنی طلا بباره برات، دستت درد نکنه اوستا...

پ. ن دوم 

بابای من توی شهر به گوله نمک، معروفه! 😎

یکوقت تعريف از خود نباشه... 😜 


3250

نهضت همچنان ادامه دارد، مراحل اخر کار... 😒


3248

امشب وقتی داشتم توی ماشین، تلفنی با علی(داماد ارشد خانواده) صحبت میکردم،
ناخودآگاه طبق عادت از دهنم پرید و گفتم :

خواهش میکنم، قربان شما(!!!!)، خدانگهدار...

آقای خونه که فهمید من از دهنم پرید و طبق عادت صحبتهام کلمه (قربان شما) رو بکار بردم، هیچی نگفت
اما خودم مدام یادم می افته و از خجالت رفتم زیر پتو دارم به خودم لعنت میفرستم، که چرا من این حرفو گفتم!!
لعنت بر دهانی که بی موقع باز شود... 😒

پ. ن
من همیشه، اگر(!!!!) پیش بیاد که مجبور شم با آقایون اقوام و حتی غریبه صحبت کنم، با همین ادبیات صحبت میکنم...
کتابیه سلیس😜

پ. ن

من قواعد و قانون و خط قرمز های خودم رو دارم

و تا جایی که راه داره، با داماد ها و برادرشوهر، اصلا همکلام نمیشم،

فقط در حد سلام و خداحافظ و صحبت های ضروری... 


3246

بعد از شام خانوادگی، بااقای خونه رفتیم بیرون و دور زدیم

و دوباره برگشتیم خونه بابا اینا 
منو رسوند و خودش چون کاری داشت برگشت خونه خودمون و من،شب موندم چون کارای مامان هنوز ادامه داره ...

این صحنه چقدر برام یادآور روزای نامزدی بود،
وقتی میرفتیم بیرون و بعد اخر شب از هم جدا می‌شدیم!
یادش بخیر 😄


3247

دخترعموهاو دختر عمه های همسر، هر هفته یبار پیام میدن که:
دلمون تنگ شده برات کجایی، بیا ببینیمت!

چقدر خوبه که ادما از مشکلاتت خبر ندارن و ناخودآگاه که یادت میکنن تورو از دنیای پر از مشغله ت جدا میکنن...
خیلی دوست دارم حالا که چندماهیه ندیدمشون ببینمشون
اخه اونا همه همیشه در حال رژیم ن(و هروز تپل تر از دیروز!!!)، حتما وقتی منو بعد 3ماه بااین همه تفاوت ببین شاخ در میارن 😜

پ. ن
البته که بنده در هر حال چون اندام متناسبی دارم، هیچوقت تپل شدنم رو به وضوح کسی متوجه نمیشد!😜
اما صورتم قطعا خیلی کوچولو شده و بدون شک همه بادیدن چهره م، متوجه این تغییر میشن...
پ. ن دوم
خداوندا به سرعت یک دورهمی خفن در روزهای آتی برام در نظر بگیر، مرسی، ماچ ماچ..


3245

حال دپرس امروز منو، فقط یه طاق پارچه ملحفه ای و یه سینه دیوار تشک مامان خانوم میتونست خوب کنه که با چرخ خیاطی م از صبح درگیرش بودم تااز حال رفتم...
مابقی ش هم موند برای فردا!
فکرکنم یه 3،4روزی رو اینجا معطل ملحفه های جدید رخت خوابای حاج خانوم باشیم... 🥴


3244

امروز پر از حرف نگفته ام، پر از دردی ام که نمیتونم اصلا باکسی در میون بذارم!
فقط بگم به راحتی، یک شغل خوب، (دبیری 3تا از هنرستان های شهر) رو از دست دادم فقط به خاطر نداشتن یک ریز نمرات از این دانشگاه لعنتی...
بعد از اونهمه دوندگی، بعد از اونهمه جنگیدن با 100نفر آدم بعد از اون مصاحبه سنگین، و بدتر از همه قبول شدن در مصاحبه با نمره 99 !!!!!
در آخر فقط بخاطر نداشتن یک برگه نمرات دانشگاه، رد شدم!

وای خدایا...
این چه گره کوریه توی همه کارهای من؟
چرا باید برای هرچیزی بجنگم و انقدر تلاش کنم؟
اگر از جزییات این چند روز بگم به حالم اشک میریزید...

کاش بگذره زودتر این روزای پر از سختی.
اومدم خونه بابا اینا و شبم موندم تا این چندروز پر مشغله و ناکام از سرم بره بیرون...
چطور این شکست بزرگ رو در خودم حل کنم آخه ☹️