توئیت های من 🐥

هَــر چِــه هَـسْـت، اَزْ بَـرِکَــت خُـــداسْــت! ‌‌‌


3328

روز سه شنبه چه اتفاقی افتاد؟

من با اصرار های بابا، و اقای خونه، رفتم آزمون رانندگی...
میدونستم که کسی با اولین بار رفتن قبول نمیشه،
اما انقدر به خودم ایمان داشتم که فقط 20درصد احتمال رد شدنم رو میدادم، چون دیگه علناً همه متوجه شده بودن که من توی رانندگی ایرادی ندارم!
اما امان از دست های پشت پرده روز آزمون...
به هرحال، با یک خطای کوچیک جناب سرهنگ، با لبخند ملیحشون و گفتنه جمله عذاب اوره:
حیفت نیومد از رانندگی که کردی!؟
داشتم قبولت میکردم اما یکم پارک دوبلت رو نزدیک زدی... اشکالی نداره برو انشاالله هفته بعد بیاقبولی😊
و من...😒😕😭

از ماشین قراضه سرهنگ که پیاده شدم، اشکام عین رود جاری شد!
اقای خونه ام از پشت با ماشین بنده رو ساپورت میکردن و همین موضوع اعصاب حضرت اقارو بهم ریخت و گفت:
خانوم برای چی شوهرت اومده تااینجا دنبالت؟ 😕
من که صدای هیچ کسی رو نمی شنیدم فقط بغضم رو نگه داشتم و گفتم: نمیدونم...
و وقتی سوار ماشین خودمون شدم، سیلی از اشک هام روان شد و اقای خونه ام با خنده منو میخواست آروم کنه مثلا!؟ (میخند؟ به چی میخندی عزیزمن!؟😒)
و بعد، بیچاره کسائی که در اون روز در مجاورت بنده قرار گرفتن و حسابی با اخم و غر زدنام از خجالتشون در اومدم!!

من شکست رو خیلی جاهای زندگیم تجربه کردم و باهاش کنار اومدم، اما این موضوع فرق داشت و بیشتر دوست داشتم که واقعا بار اول این آزمون رو قبول بشم که نشد و دیگه برام اهمیتی نداره...
بخاطر همین بود که خیلی ناراحت شدم، اما شبش که رفتیم خونه آبجی انقدر خندیدیم که یادم رفت جه روز تلخی رو پشت سرم گذاشتم... 😉