پنجشنبه ۱۳ بهمن ۰۱
بارون میومد، رفته بودیم خرید و سر بزنیم به آبجی که از عمل برگشته بود...
به مامان سپرده بودم که مفاتیح م رو که بهش قرض داده بودم آماده کنه تاازش بگیرم برای این مدت که میرم اعتکاف...
دنبال هویج و کرفس بودیم و بلند بلند برای هم زیر این بارون با صدای بلند ضبط ماشین،
آواز میخوندیم :
یه حال عجیبی با تو میپیچه تو تنم…
تو واسه من هی حرف بزن باهام؛ دست بکش رو سرم!
اونی که واقعی عاشقته؛ منم منم منم!
پ. ن
هردومون میدونستیم باید چند شب بدون هم بودنو تحمل کنیم، میخندیدم اما میدونستیم که از شب اول بی تابی مون شروع میشه...! ☹️