شنبه ۲۰ خرداد ۰۲
'' شروع فصل سوم وبلاگ توئیت های من''
دوروز اخر هفته رو ویلای روستا مهمون داشتیم و حسابی خسته شدم!
آخر شب توی بالکن با صفاش نشسته بودیم که بابا سر صحبت و باهام باز کرد...
+ باباجان، نظرسنجی هات تموم نشد؟
تا کی میخوای هرکسیو میبینی بپرسی که، شما اگر جای من بودید میومدید اینجا؟
تکلیفت رو همین الان مشخص کن!
کاری که خودت میدونی درسته رو انجام بده...من شما رو اینجوری بار آوردم!
++ نمیدونم بخدا هنوزم... اگر میدونستم که انقدر گیج نبودم...انگار سخت ترین تصمیم زندگیم رو باید توی این روزا بگیرم!
+مشکلت چیه؟
++خانواده جابر که اینهمه سنگ اندازی میکنن! نمیذارن تصمیم درست بگیریم.
+تصمیم درست، حرف هیچکس نیست باباجان، فقط تصمیم خودته!! همین...
چندسال اینجا باشید بعدم خودتونو جمع وجور که کردید میرید قم، تهران، یاهرجای دیگه میخواستی والسلام!
تمام مسیر حرفای بابا توی سرم میچرخید
ما که فقط چندسال دیگه از کارامون مونده بود تا جمع کنیم و بریم تهران، حالا باید میرفتیم جایی که حتی تصورشم نمیکردیم!
من تصمیمم رو همون اول گرفته بودم و اینجام اعلام کردم!
حتی اگر همه دنیا بگن نرو، من میرم! چون جابر عاشق اونجاست و اونجا حالش خوشه...
ولی یه حسی ته قلبم هست که میگه یه اتفاقی در راهه که همه چیز تغییر میکنه!