جمعه ۹ تیر ۰۲
از دیشب دستکش پوشیدم... دستکش نخی!
صبح که خواب بودم، دیدم نشسته کنار تخت و دستامو گرفته توی دستاش...
چشمام که باز شد، صداشو شنیدم :
بمیرم من برای دستات، بمیرم و نبینم که اینجوری شدن...
من لیاقت اینهمه زحمت تو رو برای زندگیمون دارم نفسم؟
(همیشه و همه جا منو اینجوری خطاب میکنه، حتی جلوی بقیه!! نفسم... )
توان جواب دادن نداشتم، بخاطر همین یه لبخند توی عالم خواب و بیدار بهش زدمو دیگه هیچی نفهمیدم!