دوشنبه ۲۶ تیر ۰۲
داشت رانندگی میکرد، که دستشو گذاشت روی دستام و مثل عادت همیشه ش بوسش کرد!
وقتی داره رانندگی میکنه من ازین کارش میترسم.
ولی اون لحظه انقدر ذهنم درگیر بود که هیچی برام اهمیت نداشت...
+جابر، بدترین روزای عمرمو دارم میگذرونم، باورت میشه؟
- ولی برای من که تورو دارم هیچ روزی هیچ ساعتی بد نیست! باتو حتی سخت ترین روزامم قشنگه خانومم. من به این فکرمیکنم و این فقط برام مهمه...
یه خنده ی بی حال روی لبای خشکم نشست!
+ منم خیلی وقتا فکرمیکنم این روزا اگر تو نبودی اصلا چجوری تحمل میکردم؟ اصلا تو کی هستی که من بخاطرت اینهمه عوض شدم؟ وای خدایا، چقدر خسته م، کی تموم میشن پس این روزا ...
پ. ن
آخرین وسایلامونم از خونه ی قبلی آوردیم و تمام...