شنبه ۱۹ خرداد ۰۳
عزیزدل مامان،🩵
حالا دیگه بزرگ شدی و منو تو در ماه هفتم بارداری به سر میبریم...
و امان از ورجه وورجه های تو پسر شیطون من!
الان بیشتر از یک ماهه که شبا تا صبح توی شکمم تکون میخوری و خواب و از چشمای من و بابایی گرفتی...
اوائل خیلی بهونه میگرفتم
اما دیگه عادت کردم به بازی های شبانه ت و فقط چشمامو میبندم و با دستام لگد زدنت رو لمس میکنم.
و بعدم صدای اذان صبح میاد و بیهوش میشم...
این یکی دوماه حال روحی نسبتأ بهتری داشتم، اما امان از 5ماه اول که حسابی اون دنیا رو به چشمام آوردی...
قرارمون اینه که بهترین رفیق و همدم مامان باشی، نه اینکه هنوز نیومده اینهمه منو اذیت کنی!
ولی انگار کارتو خوب بلدی
و خیلی وقتا حس میکنم واقعا هیچکسی جز باباجابر نمیتوست بابای تو باشه که اینهمه توی این مدت بذر عشقشو با وجودت توی دلم پاشیدی...
انگار حرفای بابایی که با شیطنت تمام شبانه روز توی گوشت میخونه تاثیر گذار بوده و توام که پسر باهوش منی و کارتو خوب بلدی...
تو و بابایی، حالا تمام دار و ندار منید،
حتی اگر شبا تاصبح هرجفتتون نذارید که یه خواب راحت داشته باشم 😉
دوستت دارم همه ی وجودم،
دوستت دارم قلب و روحم... 🩵
پ. ن
تپل شدم 😎
و حالا کمتر از 98 روز دیگه مونده...
انشاالله 🧿