شنبه ۶ مرداد ۰۳
قلب من...
حالا منو تو وارد 9 ماه شدیم!
یک ورود هیجان انگیز که جز اشک و ترس برای من، و البته بقیه خانواده چیزی نداشت...
الان ساعت3ونیم صبحه و من در بیمارستان بستری ام
غروب آخرین روز ماه هشتم تو،
من دچار خونریزی ناگهانی شدم و حاصلش چیزی جز بستری کردنو گرفتن انواع آزمایش و نوار قلب های مختلف از تو چیزی نبود!
همه ی ما ترسیدیم...
تو نمیدونی که چقدر برای تک تک ما عزیزی، پاره ی تنم
اما قلب مامانی خیلی طاقت نداره ها، اینهمه برام ناز نکن لوس مامان
من که همه جوره و هرلحظه جونمو فدات میکنم
الان نزدیک صبحه و چندساعته که من مثل ابربهار اشک میریزم
بابایی ام توی نمازخونه بیمارستان آواره شده
خاله ها از این ور بیمارستان میدوان اونور بیمارستان و مدام همگی گوشیامون زنگ میخوره و همه حالتو میپرسن...
دیگه برام حال خودم مهم نیست
شدت درد قلبم انقدری زیاد شده که نفسام به شماره افتاده اما صدای قلب تو و شیطونی کردنت موقع مانیتورینگ، و نوار قلبت، همه ی دردامو از یادم میبره...
ما همه نگرانیم ایلیای من
قول بده این چندهفته رو دووم بیاری و بعدش زوده زود بیای بغلم دردونه ی من
تو عشق شهریوری منی، درست مثل بابائی😉
پس نخواه که من زودتر بدنیا بیارمت پسرم
پ. ن
در پی بستن ساک بیمارستانت،
لباسای پلو خوری و راحتی نوزادی ت رو با باباجابر شستیم و همرو برات اتو کردم.
این عکسو به یادگار از آخرین روز ماه هشتم برات گرفتم
دوستت دارم، شازده کوچولوی من❤️