دوشنبه ۲۲ مرداد ۰۳
قهرمان کوچولوی من،
امروز خیلی روز سختی برای همه بود...
برای باباجابر، که تمام روز بغض داشت بخاطرت
برای مامان جون و باباجون، برای خاله ها و حتی حلما و ثنا کوچولو...
و از همه بدتر، بدتر، و خیلیییییی بدتر.... برای من، مامان مهنازت، پاره ی تنم...
امروز جونت توی مشتم بود و باید انتخاب میکردم که چندتا آمپول مسخره رو بزنم یا نه!
و اگر بزنم و خدایی نکرده زبونم لال، قلب کوچولوت از حرکت بیوفته یا کورتون باعث بشه دیابت تورو بخطر بندازه باید اون موقع چیکار کنم؟
از چندروز سخت و طاقت فرسا، فقط چندساعتش گذشته و ما بازم نگرانیم...
بعد از زدن آمپول های ریه ت، مدام بعد از هربار نوار از قلبت، اشک میریختم و میگفتم:
طاقت بیار قهرمان کوچولوی من
ما فقط بخاطر سلامتیت این خطرو بجون خریدیم، جیگرگوشه ی من...
و قلب کوچولوت آروم آرومتر میزد!
امروز 10بار دورتادور شهر و بیمارستان هارو گشتیم و حالا خونه باباجون اومدیم و بیهوش روی تخت افتادیم!
خدا فردارو بخیر کنه
پ. ن
پسرم، همه ی زندگی منه،
برای من نه!
اما برای سلامتی اون لطفا دعاکنید🙏