دوشنبه ۲ مهر ۰۳
این شب ها...
پسرم 25 روزه که عضوی از خانواده ما شده و ما دیگه عادت کردیم به بودنش!
اون هم چه بودنی...
من و آقای خونه تا صبح بالا سر حضرت آقا بیداریم و نوبت به نوبت شیفت میدیم، چرا؟
چون ایشون همون وروجکی هستن که 3ماه اخر بارداری بنده شبا تاصبح توی شکمم وول میخورد و خوابو از من گرفته بود!
و حالا که تشریف آوردن بیرون، روال همون رواله...
خیلی ها میگن تا 40روزگی درست میشه، هرچند من که بعید میدونم!
حال و احوال خودم؟؟؟؟
افتضاح!
تشخیص بلوک زایمان، این بوده که بخاطر فشار زایمان سختی که داشتم، دچار شکستی در ناحیه لگن شدم...
و حالا نه میتونم بشینم و نه میتونم راه برم!
شبا توی بغل آقای خونه از شدت درد اشک میریزم و از طرفی هم بچه شیر میدم!
و این دردناک ترین صحنه این روزهای خونه ی ماست...
امشب دوباره برگشتیم خونه پدری بنده تا مابقی مهمون های آقا ایلیا رو پذیرا باشیم و البته کمی هم خستگی در کنیم!
این روزا، روزای سخت، اما شیرین زندگی ماست.