چهارشنبه ۴ ارديبهشت ۰۴
دردونه ی مامان...
این روزهای تو برای من بهترین روزهای زندگیمه. شاید بپرسی چرا؟
چون 99 درصد از روزمرگی ام با تو می گذره
صبح ها با دستای کوچولوت منو بیدار میکنی
به سینه و صورتم میزنی و توی بغلم میپیچی... مهم نیست اون لحظه ساعت چنده!
مهم اینه که پسر کوچولوی لوس مامان از خواب سیر شده و حالا صبونه میخواد...
با همون حال و هوای خواب آلود و چشمای نیمه بازم برات شیر درست میکنم...
اره! شیر خشک...
تو بعد از بارداری ناموفق من، دیگه هرگز شیر من رو نخوردی و حالا چند روزی میشه که منم شیری ندارم!
وقتی شیرتو میخوری تندتند برات صبونه درست میکنم، این روزا عادت داری تخم مرغ بخوری با سیب ز مینی و میان وعده تم حتما باید خرما باشه...
بعدم میوه و داروهای ویتامین و دوباره لالا!
منم کوزت وار به کارای خونه مشغولم تا بابایی بیاد و همه ی خستگی روزمو از وجودم در بیاره...
و دوباره و دوباره مشغول توام... تا خود شب!
من هروز برای ذره ذره رشد کردنت، ساعتها میدوام، ساعتها کار میکنم، و خسته نمیشم.
اگرم بشم که تو، نیم وجبی وقتی که تمام صورتمو با دندونای کوچولوت گاز میزنی، و میخوری دیگه خستگی توی تنم نمیمونه...
دوستت دارم
دوستت دارم قدر تموم دنیا،
انقدر از عشق تو کورم که هیچ چیز و هیچ کسی دیگه برام اهمیتی نداره!
نازنینم...
ایلیای من.
پ. ن
راستی خیلی وقته که عکسای جدیدش آماده شدن
و من حتی وقت نکردم که اینجا اپلودشون کنم☹️
از آقا دعوت کردن که افتخار بدن و مدل عکاسی هاشون بشن اونم در فضای باز!
اما همسر قبول نکرد و این مسأله در نطفه خفه شد😒