روز نهم مهر هزار و چهارصد و سه...
یک ماه گذشت!
از روزی که من با خوده تنهام خداحافظی کردم و ناگهان به دنیای عجیب و غریب مادری وارد شدم...
من مادر شدم!
یک ماهه که خواب و حتی خوراکم دیگه از اختیارم خارج شده و تصمیم گیرنده تک تک لحظه هام، پسرم ایلیاست...
اونه که اگه گریه کنه من خواب و خوراک ندارم،
اونه که اگر عطسه کنه، من نگرانم
اونه که اگر بی قرار باشه، من سرتاپا استرسم
اونه که من بخاطر دادن داروهاش شب و تا صبح با چشم باز چرت میزنم تا سر وقت استفاده شون کنه
اما داروهای خودمو، سه روز(!!!!) در میون میخورم!
هروز درد میکشمو کج کج راه میرم، بزور از جام بلند میشم و بزور روی حتی مبل میشینم،
درد میکشم و به بچه م، به پاره ی تنم از تمام وجودم شیر میدم.
مامان با هربار دیدنم میگه: عجیب دنیاییه مادر شدن...
همین حرف کافیه تا بفهمم من چقدر عوض شدم!
وقتی ایلیا گریه میکنه و من با حوصله قربون صدقه ش میرم،
یا وقتی تندتند پوشک و لباساشو عوض میکنم،
جابر بهم نگاه می کنه و این جمله رو تکرار میکنه :
آخه تو کی این مامانه مهربون شدی، تو خودت هنوز خانم کوچولو ی خونه ی منی ...
اما چه باور بکنه چه نکنه، من مادرشدم و حالا یک ماهه که دیگه اون آدم سابق نیستم!
پسر کوچولوی من داره بزرگ میشه و من حاضرم براش ذره ذره آب بشم.
یک ماهگیت مبارک دردونه ی من