جمعه ۹ فروردين ۰۴
با بردن اسمت، حتی!
قند توی دلم آب میشه...
من اینجوری عاشقتم پسر!
با تو من روبه راه ترینم...
دوستت دارم دردونه، دوستت دارم حبه ی قندم...
پایان 7 ماهگیت مبارک 😍🌹
هَــر چِــه هَـسْـت، اَزْ بَـرِکَــت خُـــداسْــت!
با بردن اسمت، حتی!
قند توی دلم آب میشه...
من اینجوری عاشقتم پسر!
با تو من روبه راه ترینم...
دوستت دارم دردونه، دوستت دارم حبه ی قندم...
پایان 7 ماهگیت مبارک 😍🌹
شازدهکوچولوی 6ماهه من
امروز نهم اسفنده و تو وارد 7 ماهگی شدی.
یک ماه بزرگ تر شدنت مبارکت باشه عزیزدلم...
روزبروز داری بیشتر شبیه من میشی و اینو هیچکی جز من و تو نمیفهمه 😉
چند روزی میشه که داری سیب زمینی و فرنی نوش جونت میکنی
حتی با فدر میوه خوری ت، سیب و موز و اواکادو میخوری و بلند بلند میخندی
گاهی ام همونجوری خوابت میبره و دلم ضعف میره برات!
دوستت دارم زندگی من
دوستت دارم همدم مامان...
ایلیای نازنینم
همه ی وجودم...
حالا تو 5ماه رو از کنار ما بودن پشت سر گذاشتی
و حالا وارد ماه ششم از زندگی ت شدی...
ما این روزا با مریضی تو دست و پنجه نرم میکنیم و به شدت درگیریم!
تو حدودا از ماهگرد 4ماهگیت تا ماهگرد 5ماهگی مریض بودی.
امشب بابایی رفت ماموریت و ما برای حدودا یک هفته به خونه مامان جونت اومديم
و من تازه فرصتی پیدا کردم و میخوام عکسی که روز ماهگردت یعنی نهم هرماه میگیرم
رو میخوام اینجا برات به یادگار بذارم
دردونه ی شیرین من...
دوستت دارم مرد کوچک من ❤️
قضیه آتلیه دوماهگی ایلیا شده برای من یه معضل! 🥴 چون به هیچ وجهی آروم نمیگیره توی جایگاهش برای عکاسی...
حالا 10 ماه دیگه در پیش داریم پسرجان، آروم بگیر 😕😒
پ. ن
و بلاخره عکس این ماهم اوکی شد و من پیر شدم🥴😩
روز نهم مهر هزار و چهارصد و سه...
یک ماه گذشت!
از روزی که من با خوده تنهام خداحافظی کردم و ناگهان به دنیای عجیب و غریب مادری وارد شدم...
من مادر شدم!
یک ماهه که خواب و حتی خوراکم دیگه از اختیارم خارج شده و تصمیم گیرنده تک تک لحظه هام، پسرم ایلیاست...
اونه که اگه گریه کنه من خواب و خوراک ندارم،
اونه که اگر عطسه کنه، من نگرانم
اونه که اگر بی قرار باشه، من سرتاپا استرسم
اونه که من بخاطر دادن داروهاش شب و تا صبح با چشم باز چرت میزنم تا سر وقت استفاده شون کنه
اما داروهای خودمو، سه روز(!!!!) در میون میخورم!
هروز درد میکشمو کج کج راه میرم، بزور از جام بلند میشم و بزور روی حتی مبل میشینم،
درد میکشم و به بچه م، به پاره ی تنم از تمام وجودم شیر میدم.
مامان با هربار دیدنم میگه: عجیب دنیاییه مادر شدن...
همین حرف کافیه تا بفهمم من چقدر عوض شدم!
وقتی ایلیا گریه میکنه و من با حوصله قربون صدقه ش میرم،
یا وقتی تندتند پوشک و لباساشو عوض میکنم،
جابر بهم نگاه می کنه و این جمله رو تکرار میکنه :
آخه تو کی این مامانه مهربون شدی، تو خودت هنوز خانم کوچولو ی خونه ی منی ...
اما چه باور بکنه چه نکنه، من مادرشدم و حالا یک ماهه که دیگه اون آدم سابق نیستم!
پسر کوچولوی من داره بزرگ میشه و من حاضرم براش ذره ذره آب بشم.
یک ماهگیت مبارک دردونه ی من
نوار قلب قشنگت...
البته توام از من خسته تری و خوابی
بیدارشو مامانی نذار اینهمه محکم شکممو فشار بدن تا بیدارت کنن،☹️
شب نااروم گذشته، هرجفتمون رو خوابالو کرده و مدام پرستاره با دستگاه میزنن روی شکمم که بیدارمون
کنن...
حیف که الان بحث سلامتی توئه وگرنه
دلم میخواد خفه شون کنم☹️
قربون اخمای افتاده ت لوس مامانی 😍
اینم عکس ماه ششم ایلیا ی من،
خیلی مخلوط طور هم شبیه منی هم شبیه بابایی...
این چیزیه که من میخوام 😉
الهی شکر 🧿
کاکل زری من 😍
حالا من و تو 5ماهه شدیم...
تو دیگه از رگو خون و گوشت منی
تو همه وجودمی
قبل از تو نمیدونم اصلا برای چی زنده بودم پسر مامان؟
این عکسو بابایی ازت گرفت،
وقتی که من داشتم روی تخت سونوگرافی اشک میریختم و دکتر تصویر تورو به ما توی مانیتور نشون میداد...
بزرگ شدی قندعسلم😍
پ. ن
بابایی وقتی دکتر تاکید کرد که تو پسری، از ته قلبش خندید و من اینو هیچوقت یادم نمیره...
خنده م لابلای اشکام، وقتی خنده ی بابایی رو دیدم، بیشتر شبیه یه رویا بود!
من و بابایی ثانیه هارو برات میشماریم تابیایی قربونت برم من❤️