شنبه ۲۶ آذر ۰۱
شب گذشته، گلزار شهدای امامزاده سید علی اصغر؛
در جوار شهید گمنام...
هَــر چِــه هَـسْـت، اَزْ بَـرِکَــت خُـــداسْــت!
آقا حجت، درس اول، یادبگیر، که چجوری ساز رو تو دستت بگیری...
پ. ن اول
به وقت روز جمعه ای که، حجت گیتار گرفته بود و از من خواست تا بهش یاد بدم!
پ. ن دوم
این عکس برای وبلاگ گرفته شد و نحوه صحیح دست گرفتن ساز گیتار، این شکلی نیست!
پ. ن سوم
لوکیشن، خونه خواهر...
فیلم ترسناک ببینیم اونم با چایی 😜
و همراهی خروپف های آقای خونه که مثلا قرار بود سانس سینمای خونهمون رو باهم باشیم
اما طبق معمول از ثانیه اول فیلم خودشو زد به خواب و بعدم خوابش برد!
این فیلم ازون فیلمهاست که 4ستون بدنتون رو میلرزونه😈
و منه سِرتِق نشستم و دارم تنهایی نگاه میکنم و لذت میبرم!! 🤭
پ. ن
دنیا از جایی که ولو شده ام!
خونه ما برای سانس سینما، نور پردازی متفاوت و مخصوص خودش رو داره😉
که ترس فیلمو هزار برابر میکنه!
جاتون خالی
آبجی خانم، به فکر پوست منه و هرازگاهی برام هدیه ازین قرطی بازیا میفرسته!! 🤭
چون میدونه من اهل این نیستم که پول زیادی برای لوازم آرایشی بدم، هربار میگه:
الان جوونیو
بدون آرایش هرجا بری و فکرکنی حالاحالاها این زیبایی برات میمونه...
چون صورتت داره کلاژن تولید میکنه، به فکر پیری باش که دوروز دیگه پژمرده میشی و دیگه حسرت روزای خوشگلیتو میخوری...
تا دیر نشده بجنب! حداقل وقتی برات چیزی میگیرم استفاده شون کن 😒
و ازین حرفا!
اما درحال حاضر زندگیم، شرایط این ول خرجی هارو نداره! مگر اینکه آبجی خانم همت کنه و هرماه برام از این پکیج های مخصوص بفرسته 🤭
دیشبم این تونر و با پد مخصوص صورت رو برام گرفته بود، جدا از کیفیتش، من عاشق بو و اون گلای رز ی شدم که توشه 😍
دیروز که گفتم کافه کتاب، منظورم این جا بود 😉
البته، باید متن تخته سیاهمونم به جای قهوه خانه (کافه بار) به کافه کتاب تغییر بدیم که حسابی دکورمون تکمیل بشه...
من اگر یه خونه بزرگتر داشتم و یکم دست و بالم باز تر بود، رستوران و کافه که سهله، یه خونه رو تبدیل به یه شهر میکردم!
میدونید که، از چون منی، این کارها، برمیاد🤪
چطور شد این کنج دنج ما؟
سریال چرت وطنی ببینیم
قرص برای دندون درد بخوریم
و بعد از حرص، تخمه بشکنیم...
چرا دلم چایی میخواد الان که ساعت
از نیمه شبم گذشته 🥴
بنشین لحظه ای
رو در روی من
چایم را با عطرت هم بزن... ☕
پ. ن
کافه کتاب خونه سبز ما 🤭
این حلقه پر نگین،
قشنگترین کادویی بود که من توی ماه عسلمون از آقای خونه کادو گرفتم،
یاد یه اتفاق خیلی تلخ رو برام زنده میکنه اما،
من دوستش دارم، چون خیلی زیباست، خیلی بیشتر از چیزی که توی عکس نشون میده...
گمش کرده بودم، مدت ها پیش، و فقط حسرتش به دلم مونده بود،
اما دیشب وقتی لباسای زمستونی رو آوردم از جیب پالتوم پیداش کردم، پالتو چرمی که سالها نپوشیده بودمش...
مدام فکر میکردم که من کی و کجا این حلقه رو توی جیب این لباس جا گذاشتم؟
حالا پیدا شده و دیگه خیالم راحته!
امشب خونه بابام برای آبجی خانم به پیشنهاد من،برای روز پرستار 👩🏻⚕️
جشن گرفتیم و من در عرض کمتر از یک ساعت با کیکی که درست کردم براش واقعا سوپرایز شد!
جای همه خالی...
میدونم تزیینش تکراریه ولی خب همینا رو توی خونه داشتم، شما به بزرگواری خودتون ببخشید 😉