دوشنبه ۱۳ اسفند ۰۳
پنجشنبه ۹ اسفند ۰۳
گاهی فکر میکنم مامان راست میگه هربار...
از بس محو تجملات خونه شدیم که اصلا همه چیزو فراموش کردیم.
شاید درگیری های خونه و ایلیا باعث شد که به کلی این بچه رو فراموش کنم!
پنجشنبه ۹ اسفند ۰۳
مامان میگه این یکی بچمونم پسر بوده...
بنظر خودمم همینطوره!
همه ی حالتام شبیه موقعی بود که ایلیا رو باردار بودم...
سردرد شدید
گرسنگی مفرط
هوس لقمه نون و پنیر گردو
دندون درد افتضاااح
ضعف و بی حالی
و از همه مهمتر ضربان قلبی که مدام توی دلم میخورد و من فکر می کردم هنوز جای ایلیاست توی شکمم که خالیه...
چرا من نفهمیدم آخه!
طفل معصومم توی وجودم شرحه شرحه شدو من نفهمیدم...
پنجشنبه ۹ اسفند ۰۳
شازدهکوچولوی 6ماهه من
امروز نهم اسفنده و تو وارد 7 ماهگی شدی.
یک ماه بزرگ تر شدنت مبارکت باشه عزیزدلم...
روزبروز داری بیشتر شبیه من میشی و اینو هیچکی جز من و تو نمیفهمه 😉
چند روزی میشه که داری سیب زمینی و فرنی نوش جونت میکنی
حتی با فدر میوه خوری ت، سیب و موز و اواکادو میخوری و بلند بلند میخندی
گاهی ام همونجوری خوابت میبره و دلم ضعف میره برات!
دوستت دارم زندگی من
دوستت دارم همدم مامان...
دوشنبه ۶ اسفند ۰۳
خبر شوکه کننده امروز،
حدودا 2ماهه حامله م...!
و خبر ناراحت کننده بعدش:
باید کورتاژ کنم چون بچه م سقط شده!
و این شروع فصل جدید زندگی منه...
شنبه ۲۷ بهمن ۰۳
ساعت نزدیک 4 صبحه...
داشتم تاحالا فیلم میدیدم، قسمت 5 ازازیل!
ایلیا توی گهواره ش خوابه و من با دیدنش کیف میکنم هربار
با صدای نفسش...
بزرگ شده و حالا وقتی بغلش میگیرم خیلی سنگینتر از روزیه که بدنیا اومده بود
باورم نمی شه...
یعنی من حالا یه بچه دارم؟
بچه ای که مدام از صبح تا شبمو باهاش سر میکنم.
تازگیا که راه رفتن با رورویکش رو یاد گرفته دیگه کنترلش خیلی سخت شده و باید 6 دنگ حواسم بهش باشه چون خیلی شیطونه و البته فوق العاده شکمو... همه چیزو شبیه خوراکی میبینه
حتی رومیزی های پشمالومونو😂
این عکس برای اواخر 4ماهگیشه یا شایدم اوائل 5ماهگی
اینجا برای آولین بار سوار رورویکش بود و من چشمام پر از ستاره شد با این عکسش..
دوستت دارم دردونه ی من❤️
همه وجودم فدای خنده هات پسرخوش خنده و مهربونم
