روز تولد آدم اینجوریه که انتظار داری عجیب غریب ترین آدمای زندگی ت بهت پیام بدن!
انگار یه روزیه پر از انتظار....
یک پایان بی پایان داریم برای آخر سال...
چون گیر یک رنگ کار احمق و یک کناف کار عوضی و یک کابینت کار بدقول افتادیم!
لطفا این قسمت زندگیم رو با دکمه بزنید بره جلو میخوام خردادو ببینم 🤔
میم .ث
چهارشنبه ۱۵ اسفند ۰۳
امروز با ایلیا رفتیم نمایشگاه محصولات سنتی مثلا...
و ایلیا کل نمایشگاهو دنبال خودش ردیف کرده بود!
همه براش غش و ضعف میکردن و اینم قهقه میزد 😂
خیلی بهم خوش گذشت و با پسری کلی خرید کردیم 🥰
میم .ث
سه شنبه ۱۴ اسفند ۰۳
قابل توجه پست قبلی... 😒😏

میم .ث
سه شنبه ۱۴ اسفند ۰۳
روز تولد سی سالگی م، باید دومین بچه م رو کورتاژ کنم...!
چه با شکوه!!! 🥴😒
پ. ن
کی گفته امسال من میرم توی سی سال؟ هر گفته خره 😒 تازه 29 م پر میشه...
پ. ن دوم
جابر و حلما، هنوز معتقدن که من انگار نه انگار که زایمان کردم و حالا یه پسر دارم! قائل بر اینن که من نسبت به سنم خیلیییی خوب موندم 🙄...
البته فقط این 2نفر!
گمونم به قول حلما، '' بِتاخِره (بخاطر) دوست داشتنه... 😅
میم .ث
دوشنبه ۱۳ اسفند ۰۳
سخت ترین کار امسال روزه گرفتن با شرایطیه که دارم!
ساعت 2ونیم صبحه و من تاالان مشغول تنظیم و طراحی کابینت های خونه ی جدید بودم! 😒
میم .ث
پنجشنبه ۹ اسفند ۰۳
کارای حوصله سر بره خونه جدید با هزینه های هنگفتش دیگه منو جابر و خسته و کلافه کرده!
گاهی فکر میکنم مامان راست میگه هربار...
از بس محو تجملات خونه شدیم که اصلا همه چیزو فراموش کردیم.
شاید درگیری های خونه و ایلیا باعث شد که به کلی این بچه رو فراموش کنم!
میم .ث
پنجشنبه ۹ اسفند ۰۳
مامان میگه این یکی بچمونم پسر بوده...
بنظر خودمم همینطوره!
همه ی حالتام شبیه موقعی بود که ایلیا رو باردار بودم...
سردرد شدید
گرسنگی مفرط
هوس لقمه نون و پنیر گردو
دندون درد افتضاااح
ضعف و بی حالی
و از همه مهمتر ضربان قلبی که مدام توی دلم میخورد و من فکر می کردم هنوز جای ایلیاست توی شکمم که خالیه...
چرا من نفهمیدم آخه!
طفل معصومم توی وجودم شرحه شرحه شدو من نفهمیدم...