توئیت های من 🐥

هَــر چِــه هَـسْـت، اَزْ بَـرِکَــت خُـــداسْــت! ‌‌‌


تیتبت

امید مامان
این روزا که دیگه میتونم آروم آروم حرکتو توی دلم احساس کنم، همه ی حس و حالتو میفهمم...
خندیدنت، شکموبازی هات، فشار ها و مشتایی که با دستو پاهای کوچولوت بهم میزنی، و حتی ناراحتیت دردت بجونم...
یوقت جرو بحث های منو بابایی رو به دل نگیری؟
ما دوتا عادت داریم به ابری و آفتابی شدن😉
تو الان تا آخر عمرت، منو داری و آغوش من امن ترین جای دنیاست برای تو و بابا جابر!
نترس عمر من...
من حواسم هرلحظه بهت هست، زندگی م دیگه بدون تو معنایی نداره، پس حسابی مراقب باش تا مامانی بزودی محکم بغلت کنه.
تمام لگد زدنو غر زدنتو بجونم میخرم پسرم، تو فقط سالم باش❤️

تبت

کاکل زری من 😍

حالا من و تو 5ماهه شدیم... 

تو دیگه از رگو خون و گوشت منی

تو همه وجودمی

قبل از تو نمیدونم اصلا برای چی زنده بودم پسر مامان؟ 

این عکسو بابایی ازت گرفت، 

وقتی که من داشتم روی تخت سونوگرافی اشک می‌ریختم و دکتر تصویر تورو به ما توی مانیتور نشون میداد... 

بزرگ شدی قندعسلم😍

 

پ. ن

بابایی وقتی دکتر تاکید کرد که تو پسری، از ته قلبش خندید و من اینو هیچوقت یادم نمیره... 

خنده م لابلای اشکام، وقتی خنده ی بابایی رو دیدم، بیشتر شبیه یه رویا بود! 

من و بابایی ثانیه هارو برات می‌شماریم تابیایی قربونت برم من❤️

 


تطتز

عزیز مامان، اولین سال بودنت در کنار من و بابایی برای هممون مبارکه😍
سال 402 تورو به ما هدیه داد، و سال 403 انشالله، سال برکت وجود تو کنار ماست و برای ما جور دیگه ای خاصه!

این روزا من و بابایی حسابی مشغولیم تا قشنگترین و اتاق دنيا رو با وسایلای قشنگی که مامان جون و بابا جون برات گرفتن درست کنیم...
آخ از خستگی های ناتموم این روزای ما...
شب عید امسال ما فهمیدیم که جفتت یکم اومده پایین و من استراحت مطلق شدم!
امروز به باباجابر میگفتم اگر بهم بگن، سخت ترین روزای عمرت کی بود؟
می‌گم روزایی که حامله بودم!
چون آدم بیش فعالی مثل من، ممنوع الکار شده و مدام باید از این و اون بخوام کارامو انجام بدن(هرچند که رعایتم نمیکنم!!)
خلاصه که، دوست دارم این روزا با سرعت برق بگذرن...

حاحا

تولدم مبارک 🎈🎊

 


نبنلنب

اتفاق تلخ امروز، گم شدن تریلی علی بود...
مصیبت پشت مصیبت!

وینبم

چشم و چراغ بابا

مرد کوچیک مادر... 

هیچکی نمیشه با یه تار موی تو برابر😍

 

#پسرم 💙 


بحا

عشق مامان،
امروز که برات اینجا یادداشت میذارم، 2روز از ماه چهارم داشتنت توی وجودم میگذره...
و ماهمگی دیگه فهمیدیم که تو قندعسل مایی😉
البته احتمالات دکتر رو هنوز جدی نگرفتیم! و چند درصد هم گذاشتیم برای اینکه یدفعه دکتر بگه که تو دختری...
ولی اینو بدون که برای مامانی و بابایی هیچ فرقی نداره و تو به هرحال عزیزدلمونی.
من و باباجابر الان فقط نگران سلامت توییم مامانی.
انگار نگرانی ها و دلشوره های پدر و مادر بودن از اولین روز بارداری با ما همراه شده و فقط سالم بودنت دعای هروز و شبمونه...
دووم بیار تا بزودی بیای توی بقلمون قلب مامان🥹
ان‌شاءالله

ذدد

بنظرم بعضی هام توی دهه 40،50 گیر کردن...
و هنوزم با شنیدن آهنگ های فرهاد، میرن توی خاطراتشون!
آخ امان ازون خاطره ها که هیچوقت فراموش نمیشن...

ح ام

ساعت نزدیک 6 صبحه ...
امروز با جمله : جابر گشنمه ☹️
از خواب بیدارشدم و دلم جوری ضعف میرفت که میخواستم بمیرم...

بعد از نماز صبح، آهنگی که دیشب دانلود کردم رو پلی کردم و ناخودآگاه اشکام سرازیر شد!

نگران بچمم...
نکنه یوقت چیزیش بشه، نکنه این ماه بعد از غربالگری بفهمم خدایی نکرده کامل نیست!
ای خدا...
از جون من از عمر من کم کن فقط بچه م سالم و سلامت بمونه الان هیچی جز این ازت نمیخوام 😭😭😭
خدایا
یعنی من زنده میمونم تا بچمو صحیح و سالم توی بغلم بگیرم؟ 😭😭😭

ذذن

اتفاق وحشتناک امروز این بود که فهمیدم نعیمه بچه دومش رو سقط کرده...
و من فقط و فقط دارم به حکمت این اتفاق فکر میکنم!
و خوابی که دیدم و به خوبی تعبیر شد...

مامانی
من الان فقط به سالم بودن تو فکر میکنم!
ویار شدید این روزام باعث شده وزن کم کنم، و من نگران ذره ذره گوشت و پوست و خون توام!
نکنه بخاطر اینهمه حالت تهوع و حساسیت من، تو ضعیف بشی قلب مامان؟
اگر تنها یه خط، روی تو بیوفته، من دیگه زنده نمیمونم...

عزیزدلم 

سن تو امروز در وجود من، 11هفته شد🥰

الحمدالله🧿

۱ ۲ ۳ ۴ . . . ۴۶ ۴۷ ۴۸