جمعه ۱۹ مهر ۰۴
و من چندین ساعته مکررا در حال اشک ریختنم!
خدایا
این دیگه چی بود این وسط ؟
هَــر چِــه هَـسْـت، اَزْ بَـرِکَــت خُـــداسْــت!
بلاخره عکسهای دردونه مامان آماده شد بعد از بیشتر از یک ماه ...!
یک سالگی ت مبارک
پاره ی تنم...❤️


حال وروز این روزای من مثل میگ میگه ...
بدو بدو میام خونه ساوه بشور و بساب و جمع و جور ...
بعد بدو بدو میام خونه روستا ، بشور و بساب و جمع و جور به علاوه جمع کردن باقی اسباب اضافه ...
دوباره برمیگردم خونه ساوه همون روال
از طرفی ،باید به فکر خربدای خونه ، مصائب ایلیا ،مثل آتلیه و واکسن و مراقبت هاش باشم !
کمک به آقای خونه توی همه موارد مخصوصا موارد مالی و رسیدگی بهش تا زیر بار زندگی کم نیاره و کمر خم نکنه خدایی نکرده 😅
و هزاااار کار نگفته دیگه...
یعنی واقعا همه خانوما اینهمه مدیریت زندگی دارن ؟
همسایه های جدیدمون هروقت مارو همچنان با کارگر و بنا میبینن میگن:
جدا شما دارید چیکار میکنید؟ قصر میسازید ؟؟
حالا نمیدونن که ما بجز تیرآهن و بلوک همه چیز خونرو عوض کردیم!
حتی سرامیک ها...
ببینیم به هول قوه الهی، امشب بلاخره تموم میشه یا نه 🥴!
پ. ن
تنها خونه ای که بالکنش سرتاسر گچ و سرامیکه خونه ماست، ما به اونجام رحم نکردیم! 😂
امروز اولین روزیه که زندگی مشترکمون رو توی خونه خودمون، خونه ی بام، شروع کردیم...
الحمدالله
مامان اومده پیشمون تا ایلیا رو نگه داره و منم به خورده ریزای کارام برسم که از قضا تب کردمو مریض شدم...
بابا شب از بیرون غذا گرفت برامون بعدم اومد کمک من تا تخت رو ببندم و کارای بزرگتر انجام بدیم،
جابر ماموریت بود و حسابی دست تنها بود...
تبم بیشتر و بیشتر شد تا به جابر زنگ زدم و گفتم فقط خودتو برسون!
رفتیم بیمارستان
چندتا آمپول و یه کیسه دارو شد دوای دردم...
برگشتیم خونه و جلوی تلویزیون دراز کشیدم و بعد
اولين قسمت سریال محکوم رو نصفه دیدم و توی آرامش خونه تمیزم خوابم برد...
حالا میتونم یه سر راحت روی بالش بذارم!
15/6/404