توئیت های من 🐥

هَــر چِــه هَـسْـت، اَزْ بَـرِکَــت خُـــداسْــت! ‌‌‌


وینغم

اینم از چندمین نفر...
که در این مدت از من پرسیده:
چیکار کردی بچه ت پسر شد🤔
ومن :
😐😐😐😐😐

بدترینش ماماهای اتاق زایمانم بودن که بعد از زایمان از من این سوالو پرسیدن... 😐

پ. ن
والا کار خاصی نکردم 😂

ویویم

دو ماهگیت مبارک پاره ی تنم... 🥰

تو دوماهه که عضوی از خانواده 3نفره منو بابا جابر شدی و زندگیمونو زیر و رو کردی 😂 

منو بابایی دیگه خودمونو یادمون رفته چون توی این دوماه معضلات جدید بچه داری هروز مارو درگیر خودش کرده! 

از کولیک و دوردورای شبانه توی اوج روزایی که واقعا درد بعد از زایمان امونم نمی‌داد 

از ختنه کردنت و گریه های لحظه به لحظه م بخاطر درد تو 

تا یهویی مشهد رفتنمون و اونهمه خاطره قشنگی که برامون ساختی. 

و الحق سخت ترین روزای زندگیمون رو هروز میگذرونیم اما همه ی اینا فدای یه لبخند تو نازدونه ی من❤️

دوماه از زندگی قشنگت با ما میگذره و امیدوارم توام از وجود منو بابا جابر حسابی خوشحال باشی. 

دوستت دارم مرد کوچک من🥰

مامان تا آخرین نفس عاشقت میمونه ❤️

 

پ. ن

اینا عکساییه که من هرماه خودم

، جدا از عکسای آتلیه ای که هرماه میندازیم میگیرم ازش...

چون یادم نمیاد مال ماه قبلو گذاشتم یا نه، دوباره میذارم :


ووز

اومدیم مشهد...
برای تشکر بابت هدیه ای که پارسال توی تقریبا همین روزا از خود آقا امام رضا( علیه السلام) گرفتیم...
منتهی هدیه یه مقدار بی قراری میکنه، البته از یه مقدار بیشتر، که دهنم سرویس شده! 🥴

ااتجج

افسردگی بعد از زایمان، عین سایه باهامه...

تفنف

عکس آتلیه ای ایلیا رو گذاشتم پروفایلم و خودم مدام چک میکنم پروفایل خودمو😐
من یه همچین مرضی ام دارم البته...

تطتزتطخ

بعد از حدود 45 روز، دارم به روال عادی خودم برمیگردم...
مدیریت زمان، مدیریت کارها، مدیریت خونه، و از همه مهم تر مدیریت ایلیا 🥴

ببلل

امروز با پسرم ایلیا، رفتیم دیدن فرزانه و دخترش... یلداخانم!
کی فکرشو می‌کرد یروزی 2نفر از 3 تفنگدار به فاصله یک ماه و نیم از هم بچه دار بشن...😅

پ ن
این شبا ایلیا تاصبح گریه میکنه و منو جابر توی خیابونا پلاسیم!
دست آخرم میایم جلوی در خونه بابام اینا توی ماشین میخوابیم!!! دم صبحم با آقای خونه بچه رو تحویل مامانم میدیم و دوتایی میریم اتاقمون میخوابیم...
در این حد پسرم عشقه ماشینه ...
و البته عاشقه خونه مامان جون و باباجونش🥴

خدایا کی این روزا میگذره.. 


تو زو

من این جوری ام که ایلیا هروقت گریه میکنه، منم پابه پاش اشک میریزم... 🥺
امروز 40 روز از اون روز سخت زایمانم میگذره و حالا دیگه ما. میتونیم همه جا بریم البته اگر گریه های بی امون آقا ایلیا اجازه بده 😩🥴

ذات

پسرم مسلمون شد...
امروز بعد از ختنه کردن ایلیا من به اندازه هزار سال پیر شدم و بین کلی مادر که توی نوبت بودن فقط من عین ابربهار اشک می‌ریختم... 🥺
امروز روز خوبی نبود 😔

پ. ن

من لوس نیستم اونا دل سنگن🤨😒


وزو

امروز پسرم، برای اولین بار در زندگیش عکاسی در آتلیه رو تجربه کرد 😍
و رسما همه عاشقش شدن و کلی از ش فیلم و عکس گرفتن توی گوشیشون...🥰
پسر منه دیگه، بقول سید زهرا کاریزماش بالاست 😜

۱ ۲ ۳ ۴ ۵ . . . ۵۳ ۵۴ ۵۵