پنجشنبه ۱۰ آبان ۰۳
که در این مدت از من پرسیده:
چیکار کردی بچه ت پسر شد🤔
ومن :
😐😐😐😐😐
بدترینش ماماهای اتاق زایمانم بودن که بعد از زایمان از من این سوالو پرسیدن... 😐
پ. ن
والا کار خاصی نکردم 😂
هَــر چِــه هَـسْـت، اَزْ بَـرِکَــت خُـــداسْــت!
دو ماهگیت مبارک پاره ی تنم... 🥰
تو دوماهه که عضوی از خانواده 3نفره منو بابا جابر شدی و زندگیمونو زیر و رو کردی 😂
منو بابایی دیگه خودمونو یادمون رفته چون توی این دوماه معضلات جدید بچه داری هروز مارو درگیر خودش کرده!
از کولیک و دوردورای شبانه توی اوج روزایی که واقعا درد بعد از زایمان امونم نمیداد
از ختنه کردنت و گریه های لحظه به لحظه م بخاطر درد تو
تا یهویی مشهد رفتنمون و اونهمه خاطره قشنگی که برامون ساختی.
و الحق سخت ترین روزای زندگیمون رو هروز میگذرونیم اما همه ی اینا فدای یه لبخند تو نازدونه ی من❤️
دوماه از زندگی قشنگت با ما میگذره و امیدوارم توام از وجود منو بابا جابر حسابی خوشحال باشی.
دوستت دارم مرد کوچک من🥰
مامان تا آخرین نفس عاشقت میمونه ❤️
پ. ن
اینا عکساییه که من هرماه خودم
، جدا از عکسای آتلیه ای که هرماه میندازیم میگیرم ازش...
چون یادم نمیاد مال ماه قبلو گذاشتم یا نه، دوباره میذارم :
امروز با پسرم ایلیا، رفتیم دیدن فرزانه و دخترش... یلداخانم!
کی فکرشو میکرد یروزی 2نفر از 3 تفنگدار به فاصله یک ماه و نیم از هم بچه دار بشن...😅
پ ن
این شبا ایلیا تاصبح گریه میکنه و منو جابر توی خیابونا پلاسیم!
دست آخرم میایم جلوی در خونه بابام اینا توی ماشین میخوابیم!!! دم صبحم با آقای خونه بچه رو تحویل مامانم میدیم و دوتایی میریم اتاقمون میخوابیم...
در این حد پسرم عشقه ماشینه ...
و البته عاشقه خونه مامان جون و باباجونش🥴
خدایا کی این روزا میگذره..
پسرم مسلمون شد...
امروز بعد از ختنه کردن ایلیا من به اندازه هزار سال پیر شدم و بین کلی مادر که توی نوبت بودن فقط من عین ابربهار اشک میریختم... 🥺
امروز روز خوبی نبود 😔
پ. ن
من لوس نیستم اونا دل سنگن🤨😒
امروز پسرم، برای اولین بار در زندگیش عکاسی در آتلیه رو تجربه کرد 😍
و رسما همه عاشقش شدن و کلی از ش فیلم و عکس گرفتن توی گوشیشون...🥰
پسر منه دیگه، بقول سید زهرا کاریزماش بالاست 😜