توئیت های من 🐥

هَــر چِــه هَـسْـت، اَزْ بَـرِکَــت خُـــداسْــت! ‌‌‌


جهزلخعز

شازده‌کوچولوی 6ماهه من
امروز نهم اسفنده و تو وارد 7 ماهگی شدی.

یک ماه بزرگ تر شدنت مبارکت باشه عزیزدلم... 

روزبروز داری بیشتر شبیه من میشی و اینو هیچکی جز من و تو نمی‌فهمه 😉 

چند روزی میشه که داری سیب زمینی و فرنی نوش جونت میکنی 

حتی با فدر میوه خوری ت، سیب و موز و اواکادو میخوری و بلند بلند میخندی 

گاهی ام همونجوری خوابت میبره و دلم ضعف میره برات! 

 

دوستت دارم زندگی من

دوستت دارم همدم مامان...  


ومکچ

احوالات؟
در یک فشار روحی روانی افتضاحی به سر می برم...

للات

خبر شوکه کننده امروز،
حدودا 2ماهه حامله م...!
و خبر ناراحت کننده بعدش:
باید کورتاژ کنم چون بچه م سقط شده!

و این شروع فصل جدید زندگی منه...


یتتی

باز ستایش شروع شد و همه یاد من کردن... 🙄
کجاش شبیه منه این دختر؟

دیدیطنم

ما با هر دقیقه مریض شدن ایلیا، به مطب دکتر عباسی راه قرض دادیم...
هوووف😤

Hhjj

ساعت نزدیک 4 صبحه... 

داشتم تاحالا فیلم میدیدم، قسمت 5 ازازیل! 

ایلیا توی گهواره ش خوابه و من با دیدنش کیف میکنم هربار 

با صدای نفسش... 

بزرگ شده و حالا وقتی بغلش میگیرم خیلی سنگین‌تر از روزیه که بدنیا اومده بود 

باورم نمی شه... 

یعنی من حالا یه بچه دارم؟ 

بچه ای که مدام از صبح تا شبمو باهاش سر میکنم. 

تازگیا که راه رفتن با رورویکش رو یاد گرفته دیگه کنترلش خیلی سخت شده و باید 6 دنگ حواسم بهش باشه چون خیلی شیطونه و البته فوق العاده شکمو... همه چیزو شبیه خوراکی میبینه 

حتی رومیزی های پشمالومونو😂

این عکس برای اواخر 4ماهگیشه یا شایدم اوائل 5ماهگی 

اینجا برای آولین بار سوار رورویکش بود و من چشمام پر از ستاره شد با این عکسش.. 

دوستت دارم دردونه ی من❤️

همه وجودم فدای خنده هات پسرخوش خنده و مهربونم 


زهجز

پسرک شیطون و خوشگل من 

آش دندونی ت مبارکت باشه نازنینم 😍

پ. ن

دیروز مامان بخاطر اینکه ایلیا مریض شده و اعتقاد داره فقط بخاطر دندونش هست، اش دندونی درست کرد و کلی کیف کردیم... 

انشاالله که بزودی پسرم مرواریدهای خوشگلش در بياد 🥰


بححهبب

ایلیای نازنینم

همه ی وجودم... 
حالا تو 5ماه رو از کنار ما بودن پشت سر گذاشتی

و حالا وارد ماه ششم از زندگی ت شدی...
ما این روزا با مریضی تو دست و پنجه نرم میکنیم و به شدت درگیریم!

تو حدودا از ماهگرد 4ماهگیت تا ماهگرد 5ماهگی مریض بودی. 


امشب بابایی رفت ماموریت و ما برای حدودا یک هفته به خونه مامان جونت اومديم

و من تازه فرصتی پیدا کردم و میخوام عکسی که روز ماهگردت یعنی نهم هرماه میگیرم

رو میخوام اینجا برات به یادگار بذارم

دردونه ی شیرین من...

دوستت دارم مرد کوچک من ❤️


ز7خراخ خ

ماه روی زمینم

پاره ی تنم

من و بابایی با وجود تو 

عاشق تریم از قبل و حالا خانواده سه نفرمون یه تیم قوی در برابر کل دنیا...

اینجا برای اولین بار تاب بازی رو توی اتاقت تجربه کردی 

و مثل همیشه کلی خندیدی خوشگل مامان 😍❤️

پ. ن

مامان جون میگه خوش رو بودن ایلیا مثل خودته 😉

ولی کیه که ندونه تو چقدر مخلوطی از من و بابایی


للا

بنظرم در این مرحله از زندگیم فقط باید دست بوس مامان خانوم و آقای پدر باشم که بخاطر سیسمونی پرو پیمونشون حالا حالاها لازم نیست حتی یه جوراب برای ایلیا بخریم، و از همه چیزززز سرشاره...
اونم من که عادت ندارم لباس تکراری تن خودم یا بچه کنم!

تازه بااین شرایط طبق معمول مدام مهمونی ام دعوت میشیم... 

مامان بگرده دور خنده هات شیرین عسلم 😍

۱ ۲ ۳ ۴ ۵ . . . ۵۵ ۵۶ ۵۷