توئیت های من 🐥

هَــر چِــه هَـسْـت، اَزْ بَـرِکَــت خُـــداسْــت! ‌‌‌


دینبنمف

صورت ایلیا یه زخم ناشناخته شده و امروز یعنی پنجشنبه ،کلا درگیر دکترهای مختلف بودیم که هیچ کدوم سر در نمیاوردن...
و من چندین ساعته مکررا در حال اشک ریختنم!

خدایا
این دیگه چی بود این وسط ؟

تینز

اسباب کشی و فس فس کردن خودم کم بود آبجی خانوم هم اضافه شد ...
خداحافظی با خونه پر خاطره قبلی و سلام به پنت هوس جدید آبجی خانم!
پیغام داده میشه تو بیای خونه رو بچینی ؟
بله چرا نمیشه نیست خیلی بیکار تشریف دارم و چیدمان خونه خودم تموم شده شما هم بفرما روش...🤨🙄

تولددددددد

بلاخره عکسهای دردونه مامان آماده شد بعد از بیشتر از یک ماه ...!

یک سالگی ت مبارک 

پاره ی تنم...❤️


تفنب

پروردگارا ، کی کارای خونه ما تموم میشه ؟😢

وطوزن

در وانَفسای زندگی توی جاده تکراری خونه به روستا ،آقای خونه لابلای حرفامون اغراق کرد:
یه چیزی بهت میگم، که همیشه باید میگفتم اما نگفتم تا پررو نشی!
بااخم نگاهش کردم:
بگو
آقای خونه :
وقتی بهت میگم تو تکی یعنی در طول روز، با هزاار هزار دختر و زن سرو کار دارم، خدا شاهده، به خوشگلی ت هیچکسیو ندیدم روی دستت بیاد !!!

و من خر ذوق از حرفاش، زیرزیرکی میخندیدم ...

تبنب

امروز از دنده ی چپ بلند شدم پر کسی به پرم نخوره لطفا 🙄


وبوبنیم

خبر شوکه کننده این روزا ...
نعیمه قبلا ازدواج کرده بوده و بعد از یکسال طلاق گرفته !!!

اللتن

حال وروز این روزای من مثل میگ میگه ...
بدو بدو میام خونه ساوه بشور و بساب و جمع و جور ...
بعد بدو بدو میام خونه روستا ، بشور و بساب و جمع و جور به علاوه جمع کردن باقی اسباب اضافه ...
دوباره برمیگردم خونه ساوه همون روال
از طرفی ،باید به فکر خربدای خونه ، مصائب ایلیا ،مثل آتلیه و واکسن و مراقبت هاش باشم !

کمک به آقای خونه توی همه موارد مخصوصا موارد مالی و رسیدگی بهش تا زیر بار زندگی کم نیاره و کمر خم نکنه خدایی نکرده 😅

و هزاااار کار نگفته دیگه...
یعنی واقعا همه خانوما اینهمه مدیریت زندگی دارن ‌؟


ویوی

همسایه های جدیدمون هروقت مارو همچنان با کارگر و بنا میبینن میگن:
جدا شما دارید چیکار میکنید؟ قصر می‌سازید ؟؟

حالا نمیدونن که ما بجز تیرآهن و بلوک همه چیز خونرو عوض کردیم!
حتی سرامیک ها...
ببینیم به هول قوه الهی، امشب بلاخره تموم میشه یا نه 🥴!

پ. ن

 

تنها خونه ای که بالکنش سرتاسر گچ و سرامیکه خونه ماست، ما به اونجام رحم نکردیم! 😂


دزوزن

امروز اولین روزیه که زندگی مشترکمون رو توی خونه خودمون، خونه ی بام، شروع کردیم...
الحمدالله
مامان اومده پیشمون تا ایلیا رو نگه داره و منم به خورده ریزای کارام برسم که از قضا تب کردمو مریض شدم...
بابا شب از بیرون غذا گرفت برامون بعدم اومد کمک من تا تخت رو ببندم و کارای بزرگتر انجام بدیم،

جابر ماموریت بود و حسابی دست تنها بود...
تبم بیشتر و بیشتر شد تا به جابر زنگ زدم و گفتم فقط خودتو برسون!
رفتیم بیمارستان
چندتا آمپول و یه کیسه دارو شد دوای دردم...
برگشتیم خونه و جلوی تلویزیون دراز کشیدم و بعد
اولين قسمت سریال محکوم رو نصفه دیدم و توی آرامش خونه تمیزم خوابم برد...
حالا میتونم یه سر راحت روی بالش بذارم!
15/6/404

۱ ۲ ۳ ۴ ۵ . . . ۵۹ ۶۰ ۶۱