چهارشنبه ۲۵ مرداد ۰۲
هروز صبح که میخواد بره سرکار، اول درخت انجیر و میگرده تا ببینه انجیر داده یا نه
حتی شده چندتا دونه میچینه و میاره برای من!
من هیچوقت انجیر خور نبودم، اما مگه میشه چشم بست روی میوه ای که با عشق چیده میشه؟
#همسرم❤️
هَــر چِــه هَـسْـت، اَزْ بَـرِکَــت خُـــداسْــت!
هروز صبح که میخواد بره سرکار، اول درخت انجیر و میگرده تا ببینه انجیر داده یا نه
حتی شده چندتا دونه میچینه و میاره برای من!
من هیچوقت انجیر خور نبودم، اما مگه میشه چشم بست روی میوه ای که با عشق چیده میشه؟
#همسرم❤️
امروز خیلی روز خوبی بود...
ازون روزا که هر عاشقی آرزو میکنه با معشوقه ش تجربه کنه!
یا ازون روزایی که هر زندگی دو نفره ای ارزو داره داشته باشه
هر مردي، هر زنی...
ازون روزا که صدای خنده و شوخی و قهقهه مون گوش دنیا رو کر میکرد.
یادم نیست، اصلا یادم نیست که بحث از کجا شروع شد، اما رسید به اینجا که پرسیدم:
وقتی اومدی خاستگاری م، چقدر دوستم داشتی؟
گفت:
از 100درصد، 70 درصد دوستت داشتم!
و بیشتر هم نمی خواستم، چون برای خودم همین کافی بود، اما وقتی باهم اومدیم زیر یه سقف، از 100درصد، دیگه هزار هزاران درصد!
وقتی باهات زندگی کردم تازه فهمیدم تو کی هستی!
پرسیدم :
خانواده ت چی؟ مامان، بابا، سمیه...
گفت:
اونا از همون اول عاشقت شدن! سرت کوتاه نمیومدن، فقط بابا همیشه میگه که شرمندته، شرمنده قولی که بهت داد و نتونست پاش وایسته، خونه...
حرفامون انقدر ادامه دار شد که نفهمیدم چطور وقت نماز شد و رفت مسجد!
امروز روز خیلی خوبی بود، یه روز پر از برکت...
امروز هیچ اتفاق تلخی توی هیچ ساعتی وجود نداشت، هیچ اتفاقی!
ناهار روز جمعه، مهمون آقای خونه 😉
جشن گرفتیم و اولین جمعه ای که کارامون تموم شده بود رو، به عیش و نوش گذروندیم 😋
جای همه خالی 👌
خونمون دوباره خونه شد!
بعد از حدود دوماه، الان دیگه میتونم بشینمو یه چایی راحت بخورم و نفس بکشم...
البته ناگفته نماند که هنوز بعضی از کارهامون مونده ولی خب چون این روزا، سرمون شلوغه، فرصت نمیکنم و ترجیح میدم تاهمین جای کار ثبت بشه تا بعد...
آقای خونه میگه :
بهت قول میدم، اگر آدمایی که قبل از ما توی این خونه زندگی میکردن، بیان اینجا، باورشون نمیشه این خونه همون خونه باشه، چون این خونه خانوم منو داره!
بنظر شمام این قدرها که اقای خونه میگه، خوب شده 😉؟
بین خستگی کارها، اینو باید از توی چیپسم پیدا میکردم؟ 😏
دادمش به آقای خونه و یادش آوردم که به یادشم، حتی توی روزای شلوغ پلوغ زندگی!
از دیشب دستکش پوشیدم... دستکش نخی!
صبح که خواب بودم، دیدم نشسته کنار تخت و دستامو گرفته توی دستاش...
چشمام که باز شد، صداشو شنیدم :
بمیرم من برای دستات، بمیرم و نبینم که اینجوری شدن...
من لیاقت اینهمه زحمت تو رو برای زندگیمون دارم نفسم؟
(همیشه و همه جا منو اینجوری خطاب میکنه، حتی جلوی بقیه!! نفسم... )
توان جواب دادن نداشتم، بخاطر همین یه لبخند توی عالم خواب و بیدار بهش زدمو دیگه هیچی نفهمیدم!
میخندیدم و با یه زیرکی خاصی ازش پرسیدم:
دختری که توی بل بشویه اسباب کشی و کارای خونه، همچین غذایی برات درست میکنه اسمش چیه!؟
بغلم کرد و با یه ماچ آبدار گفت:
زن زندگی من!!!
عشق زندگی من...
پ. ن
بعله این جوریاست😏