جمعه ۳۰ دی ۰۱
لباساشو شسته بودم، داشتم خشکشون میکردم تا بپوشه، این چندروز ناهارش رو میاره و باهم میخوریم!
اما موندنش فقط در حد یه ناهاره...
دم رفتن، محکم بغلم کرد مثل همیشه و منم دستامو دور کمرش گره زدم، گم شده بودم لابلای بازوهای مردونه ش، آروم گفتم:
کاش نری، کاش زودتر تموم بشه این کنکور که روز و شب مونو ازمون گرفته، این بدترین جمعه ی این مدت بود ... (بنده چندروزه آواره ام چون آقای خونه شبانه روز در بازرسی دانشگاست!)
خندید و موهامو بوس کرد و گفت : آخ از عطر موهات خوشگل من، زود تموم میشه، نگران نباش...
بعدم رفت!
منم عین شمع اب شده وا رفتم و شروع کردم به بالا و پایین کردن گوشیم تا بلکه ازین وضعیت کسالت بار نجات پيدا کنم!
امروز حسابی کارخونه کردم و خیلی خستم اما باید بازم بار و بندیل ببندم و برم خونه بابا چون آقای خونه میره استان برای تحویل برگه های آزمون...
هوووف!
خیلی بی حوصله ام🥴