چهارشنبه ۲۵ مرداد ۰۲
باید همه چیز زود جمع بشه چون اخر هفته ام مهمونی دارم.
خیلی خسته ام...
هَــر چِــه هَـسْـت، اَزْ بَـرِکَــت خُـــداسْــت!
نام اثر مهمانی :
امشب دوتا از دوستامون خونمون بودن، و تصور کنید
من با اونهمه قرتی بازی م توی این خونه چجوری مهمونی گرفتم!
بعد از شام گفتم فقط از آشپزخونه فاصله بگیرید من ببینم چخبره😅
حالا بااینکه شام شیرازی گرفته بودیم و من تقریبا از لحاظ پخت و پز راحت بودم...
پ. ن
باید عکس هارو زوم کنید تا عمق فاجعه رونمایی بشه 😂
قبل از وقوع حادثه... 😊
و بعد... 😒
وقتی دلت تنگ شده برای خونت و دوری ازش فقط میتونی با عکسای گالری ت سرگرم باشی...
من از جاهای دنج خونم همیشه عکس دارم
و اینا عکسایی ن که امروز گرفته بودم
البته بیشتر ازین هاست اما خب قول میدم سر فرصت عکس همرو بذارم.
الان فقط خوابمه و فردا کلی کار دارم...
البته اگر صدای حرف زدنه محبوبه خانم بذاره بخوابیم 🥴
صبح شد!
صبح یکشنبه...
قرار بود دیروزو با کلی برنامه ریزی شروع کنم
اقای خونه رو برسونم اداره و برم پارک ورزش کنم و بعدم برم خرید و هزار تا کار دیگه!
تا شب قبلش همه چیز مرتب بود برای همون شنبه ای که همیشه همه منتظرشن، اما امان صبحش...
آقای خونه داروهای دور گردنش رو اشتباه استفاده کرده بودو تمام پوست گردنش داشت بلند میشد!
و به همین خاطر، شنبه ی ما متفاوت تر از همیشه شروع شد
و این شنبه ام از دستم رفت...
اما امروز یکشنبه ست، و همه چیز ارومه، البته فعلا
این مدت ما مدام مهمونی بودیم خونه دوستامون و خونه خانواده هامون و من امروز بعد از مدت ها، دوباره گازم رو روشن کردم، البته فقط برای چایی چون ناهاربه لطف رفقا از مهمونی دارم.
شما چخبر؟
امروز خیلی روز خوبی بود...
ازون روزا که هر عاشقی آرزو میکنه با معشوقه ش تجربه کنه!
یا ازون روزایی که هر زندگی دو نفره ای ارزو داره داشته باشه
هر مردي، هر زنی...
ازون روزا که صدای خنده و شوخی و قهقهه مون گوش دنیا رو کر میکرد.
یادم نیست، اصلا یادم نیست که بحث از کجا شروع شد، اما رسید به اینجا که پرسیدم:
وقتی اومدی خاستگاری م، چقدر دوستم داشتی؟
گفت:
از 100درصد، 70 درصد دوستت داشتم!
و بیشتر هم نمی خواستم، چون برای خودم همین کافی بود، اما وقتی باهم اومدیم زیر یه سقف، از 100درصد، دیگه هزار هزاران درصد!
وقتی باهات زندگی کردم تازه فهمیدم تو کی هستی!
پرسیدم :
خانواده ت چی؟ مامان، بابا، سمیه...
گفت:
اونا از همون اول عاشقت شدن! سرت کوتاه نمیومدن، فقط بابا همیشه میگه که شرمندته، شرمنده قولی که بهت داد و نتونست پاش وایسته، خونه...
حرفامون انقدر ادامه دار شد که نفهمیدم چطور وقت نماز شد و رفت مسجد!
امروز روز خیلی خوبی بود، یه روز پر از برکت...
امروز هیچ اتفاق تلخی توی هیچ ساعتی وجود نداشت، هیچ اتفاقی!