جمعه ۱۶ تیر ۰۲
یک هفته ست، که ستاره ی این شهره...
ومن، مثل همیشه مثل کوه پشتشم!
هَــر چِــه هَـسْـت، اَزْ بَـرِکَــت خُـــداسْــت!
باید جای من، توی این خونه باشی تا بفهمی دم دمای ظهروقتی صدای اذان مسجد میاد، دیگه اینجا فرقی با بهشت نداره!
آقای خونه اسم خونه رو گذاشته خونه سفید برفی!
چون این چندروزه کل خونه و حیاطو دیواراش سفید شد و شبیه یه نقل سفید شده 😅
بین خستگی کارها، اینو باید از توی چیپسم پیدا میکردم؟ 😏
دادمش به آقای خونه و یادش آوردم که به یادشم، حتی توی روزای شلوغ پلوغ زندگی!
میخندیدم و با یه زیرکی خاصی ازش پرسیدم:
دختری که توی بل بشویه اسباب کشی و کارای خونه، همچین غذایی برات درست میکنه اسمش چیه!؟
بغلم کرد و با یه ماچ آبدار گفت:
زن زندگی من!!!
عشق زندگی من...
پ. ن
بعله این جوریاست😏
آقای خونه ام، هروز که جلوتر میره مدام میگه :
وقتی میگم، تو هرجایی باشی یا مال هرکسی باشی اونجا بهشت و اون آدم، خوشبخت ترین آدم
یعنی همه ی ایمان من تویی!
تو یعنی تموم شدن هر چیزی که بده و شروع یه خوشبختی بی پایان...
پ. ن
این عکس بماند به یادگار از شبی که برای اولین بار آبجی اینا اومدن خونه ی مادر روستا و ما تقریبا 60درصد وسایل، که شامل وسایل آشپزخونه میشه رو، آوردیم!
اینجا، دیگه خونه ی ماست...
قبل(البته این تصویر مربوط به بعد از تمیزکاری خونست!)
و بعد...
این خونه عجیب غریبه...
جونورایی توی اینجا میبینم که تمام بدنم میلرزه!
و البته شاید از دید آقای خونه یا هرکسی، خیلی عادی باشه...
یا مثلا، بطور معجزه آسایی، همه چیز خیلی سریع جمع و جور و مرتب میشن!
و کدوم زن خونه داریه که این موضوع آرزوش نباشه...
اما هنوزم، دلم دنبال دليل قاطعه، برای موندن!
و این، بده... 😏