جمعه ۳۰ آذر ۰۳
و این داستان ادامه دارد!
هَــر چِــه هَـسْـت، اَزْ بَـرِکَــت خُـــداسْــت!
قضیه آتلیه دوماهگی ایلیا شده برای من یه معضل! 🥴 چون به هیچ وجهی آروم نمیگیره توی جایگاهش برای عکاسی...
حالا 10 ماه دیگه در پیش داریم پسرجان، آروم بگیر 😕😒
پ. ن
و بلاخره عکس این ماهم اوکی شد و من پیر شدم🥴😩
دو ماهگیت مبارک پاره ی تنم... 🥰
تو دوماهه که عضوی از خانواده 3نفره منو بابا جابر شدی و زندگیمونو زیر و رو کردی 😂
منو بابایی دیگه خودمونو یادمون رفته چون توی این دوماه معضلات جدید بچه داری هروز مارو درگیر خودش کرده!
از کولیک و دوردورای شبانه توی اوج روزایی که واقعا درد بعد از زایمان امونم نمیداد
از ختنه کردنت و گریه های لحظه به لحظه م بخاطر درد تو
تا یهویی مشهد رفتنمون و اونهمه خاطره قشنگی که برامون ساختی.
و الحق سخت ترین روزای زندگیمون رو هروز میگذرونیم اما همه ی اینا فدای یه لبخند تو نازدونه ی من❤️
دوماه از زندگی قشنگت با ما میگذره و امیدوارم توام از وجود منو بابا جابر حسابی خوشحال باشی.
دوستت دارم مرد کوچک من🥰
مامان تا آخرین نفس عاشقت میمونه ❤️
پ. ن
اینا عکساییه که من هرماه خودم
، جدا از عکسای آتلیه ای که هرماه میندازیم میگیرم ازش...
چون یادم نمیاد مال ماه قبلو گذاشتم یا نه، دوباره میذارم :