توئیت های من 🐥

هَــر چِــه هَـسْـت، اَزْ بَـرِکَــت خُـــداسْــت! ‌‌‌


اابیفیی

چرا باید خواب ببینم نعیمه 40روزه حامله ست و مارو دعوت کرده و بهمون ولیمه کباب میده؟
اه...
لعنت بهت!

تطوز

نازدونه ی من...
چیکار کنیم بااینهمه لوس بودنت؟ صدای همرو در آوردی قشنگ مامان...
قرار بود روز زایمان من، با عمل سزارین، در بیمارستان خصوصی ولیعصر قم در تاریخ 6/6 باشه.
اما با یک حرکت چرخشی، من رو در معرض عمل طبیعی قرار دادی و تمام معادلاتمون رو بهم ریختی...
خانم دکتر مونم می‌خندید و لابد پیش خودش کلی حرص خورد که اونهمه پول زیرمیزی که قرار بود بهش بدیم در عرض یک هفته فرت شد!
قربونت برم مامانم که اینهمه به فکر همه چیز هستی و بااین کار بهم ثابت کردی که صدامو میشنوی و نمیخوای زیر بار منت کسی یا ذره ای سختی باشیم برای بدنیا اومدنت...
به هرحال!
از اولم دلم میخواست زایمانم طبیعی باشه و شکر خدا این اتفاق به طور عجیبی افتاد...
و حالا منتظرم که هرلحظه به یه تلنگر کوچیک بیای و تمام این روزای سختو برام تموم کنی امید من!

پسر خوشگلم
بابایی هروز چندبااار ازم میپرسه که پس کی میاد این گل پسرمون؟
قول بده مامانی که بیشتر ازین مارو منتظر نذاری و خیلی زودتر از چیزی که فکرشو کنیم بیای...
مامانی تپل شده و دیگه نمیتونه تورو با یه شکم قلقلی بکشه اینور و اونور...

وینطن

ساعت نزدیک یک شبه و نشستم منتظر که اقاپسرمون گرسنه ش بشه و با مشت و لگد هاش منو روونه آشپزخونه کنه...
شبا من هزار وعده غذام سیرم نمیکنه!!

غلخحو

خدایا...
کی این دوهفته میگذره 😢
آب شدم من!

للاد

جابر میگه :
کدوم مامان کوچولویی که 9 ماهه حامله س حتی صبح سحری ام اینهمه خوشگله...

و منی که دیشب تاصبح کابوس دیدم از نظر خودم یک مرده متحرکم!
هنوزم به من میگه مامان کوچولو، من دیگه رفتم توی 28سالگی بزرگوار 😒

ااذ

قهرمان کوچولوی من،
امروز خیلی روز سختی برای همه بود...
برای باباجابر، که تمام روز بغض داشت بخاطرت
برای مامان جون و باباجون، برای خاله ها و حتی حلما و ثنا کوچولو...
و از همه بدتر، بدتر، و خیلیییییی بدتر.... برای من، مامان مهنازت، پاره ی تنم...
امروز جونت توی مشتم بود و باید انتخاب می‌کردم که چندتا آمپول مسخره رو بزنم یا نه!

و اگر بزنم و خدایی نکرده زبونم لال، قلب کوچولوت از حرکت بیوفته یا کورتون باعث بشه دیابت تورو بخطر بندازه باید اون موقع چیکار کنم؟

از چندروز سخت و طاقت فرسا، فقط چندساعتش گذشته و ما بازم نگرانیم...

بعد از زدن آمپول های ریه ت، مدام بعد از هربار نوار از قلبت، اشک می‌ریختم و میگفتم:

طاقت بیار قهرمان کوچولوی من

ما فقط بخاطر سلامتیت این خطرو بجون خریدیم، جیگرگوشه ی من... 

و قلب کوچولوت آروم آرومتر میزد! 

امروز 10بار دورتادور شهر و بیمارستان هارو گشتیم و حالا خونه باباجون اومدیم و بیهوش روی تخت افتادیم!

خدا فردارو بخیر کنه

پ. ن

پسرم، همه ی زندگی منه، 

برای من نه!

اما برای سلامتی اون لطفا دعاکنید🙏


ترل حل


گبمبن

سیدزهرا بهم میگه تو کاریزمات خیلی بالاست... وقتی هم مدرسه بودیم هرکی باهات حرف می زد فوری جذبت میشد!!

من چرا هیچوقت درگیر خودم نبودم که خیلی چیزارو راجب خودم بفهمم؟
زهرا اون کسیه که واقعا خیلی وقتا بهم یادآوری میکنه خیلی چیزارو...
دوست باید آینه آدم باشه یعنی همین!

828ینیوق

دردونه ی من، حالا منو تو 37 هفته شدیم!! 🤩

37 هفته ست که تو توی شکم من وول میخوری و با من زندگی میکنی نازنینم 

خیلی ها توی هفته 35 به بعد ویا قبلتر از اینها زایمان میکنن

اما انگار فعلا جنابعالی جات خوبه و نمیخوای که از مامان دل بکنی... 

این وسیله هایی هست که امشب بردیم خونه مامان جون تا یکی دو هفته ای رو بخاطر بدنیا اومدنت اونجا مهمون باشیم انشاالله... 

دقیق یادم نمیاد که این رخت خواب پاپیونی رو توی کدوم ماه از داشتنت بودم که برات دوختم

اما این روزا هرکسی برای دیدنت اتاق قشنگت میاد باورش نمیشه که خودم اینو برات دوخته باشم اونم توی دوران بارداری!

بین چندین دست رختخواب حاضری و دوختنی که برات تهیه دیدیم،

اینو یه جور دیگه ای دوست دارم

من بهش میگم رخت خواب پاپیونی😍

برای وقتایی که مسافرت میریم یا خونه مامان جون که دلم میخواد روی تشک خودت بخوابی...

اون یکی ام تشک لبه دار ضد رفلاکس هست 

مثل یه تخت کوچولو میمونه و مطمئنم توش در آرامش کاملی... 🤩

چون نمیتونیم گهواره ت رو باخودمون ببریم و ممکنه رفلاکس در روزای اول اذیتت کنه باید این و کریرت رو حتما باخودمون اونجا داشته باشیم... 

به علاوه بالش شیردهی فیلی جیگر 🤩

و تشک تعویض و یه ساک از وسایل خودم که فعلا فرستادم اونجا گمونم یه چمدون باید می‌فرستادم 😅

چون هنوز کلی لباس و وسیله دیگه مونده... 

پ. ن

دوروز دیگه انشاالله معلوم میشه من کی باید آماده زایمان بشم

و این دوروز برای همه ما پر از استرسه! 

 

 


نبنلم

نوار قلب قشنگت... 

البته توام از من خسته تری و خوابی

بیدارشو مامانی نذار اینهمه محکم شکممو فشار بدن تا بیدارت کنن،☹️

شب نااروم گذشته، هرجفتمون رو خوابالو کرده و مدام پرستاره با دستگاه میزنن روی شکمم که بیدارمون

کنن... 

حیف که الان بحث سلامتی توئه وگرنه 

دلم میخواد خفه شون کنم☹️