توئیت های من 🐥

هَــر چِــه هَـسْـت، اَزْ بَـرِکَــت خُـــداسْــت! ‌‌‌


3510

اینجا رو هیچوقت یادم نمیره...

تا وقتی که زنده باشم!

 

 

و حالا... 

 


3509

خسته ام...
سوغات این روزا فقط برام خستگی و دلشوره ست!
دلم صاف نمیشه بااین رفتن...
هروز که میگذره بیشتر دو دل میشم،
خدایا
قراره چه اتفاقی بیوفته؟


3508

هفته ای که 3روزش رو در محضر خانم '' فاطمه معصومه '' در قم باشی، رو باید به فال نیک گرفت!

3506

هروز از خودم می پرسم لیاقت اینهمه فداکاری رو داره؟

3505

آروم آروم، خیلی آروم، شروع کردم به جمع کردن وسایل زندگیم...
هرکدوم که جمع میشه توی ذهنم تکرار میکنم:
یادت باشه، همه‌ی اینا برای آخرین بار نیست که جمع میشن، پهن میشن...

الان ته قلبم خالیه خالیه!
و انگار یه لودر داره منو بزور مجبور به جمع کردن وسایل زندگیم میکنه!
الان توی بدترین حالت ممکنم، چون نصف وسایلم اینجا ست و نصف وسایلم روستا... 😖

3504

تو ضامن دلتنگی و تنهایی ام بودی...



#امام_رئوف


3503

توی شوک خبر ازدواج محمدرضا گلزارم....

3502

فرزانه دیشب کنسرت محسن بود و از صبح مدام پیام میده و میگه:
بخاطر تو، یه تیکه از قلبم جدا بود...
حس میکردم مادری ام که بدون بچه ام غذا از گلوم پایین نمیره!
کی میشه باهم بریم کنسرت عشقت؟


3501

'' شروع فصل سوم وبلاگ توئیت های من'' 

دوروز اخر هفته رو ویلای روستا مهمون داشتیم و حسابی خسته شدم!
آخر شب توی بالکن با صفاش نشسته بودیم که بابا سر صحبت و باهام باز کرد...
+ باباجان، نظرسنجی هات تموم نشد؟

تا کی میخوای هرکسیو میبینی بپرسی که، شما اگر جای من بودید میومدید اینجا؟
تکلیفت رو همین الان مشخص کن!
کاری که خودت میدونی درسته رو انجام بده...من شما رو اینجوری بار آوردم!

 

++ نمیدونم بخدا هنوزم... اگر میدونستم که انقدر گیج نبودم...انگار سخت ترین تصمیم زندگیم رو باید توی این روزا بگیرم! 

+مشکلت چیه؟

++خانواده جابر که اینهمه سنگ اندازی میکنن! نمی‌ذارن تصمیم درست بگیریم.

+تصمیم درست، حرف هیچکس نیست باباجان، فقط تصمیم خودته!! همین... 

چندسال اینجا باشید بعدم خودتونو جمع وجور که کردید میرید قم، تهران، یاهرجای دیگه میخواستی والسلام! 

 

تمام مسیر حرفای بابا توی سرم میچرخید 

ما که فقط چندسال دیگه از کارامون مونده بود تا جمع کنیم و بریم تهران، حالا باید میرفتیم جایی که حتی تصورشم نمی‌کردیم!

من تصمیمم رو همون اول گرفته بودم و اینجام اعلام کردم!

حتی اگر همه دنیا بگن نرو، من میرم! چون جابر عاشق اونجاست و اونجا حالش خوشه...

ولی یه حسی ته قلبم هست که میگه یه اتفاقی در راهه که همه چیز تغییر میکنه! 


3500

میروم غرق کنم کوه غمی را در خود...

 

"پایان فصل دوم وبلاگ توئیت های من"