توئیت های من 🐥

هَــر چِــه هَـسْـت، اَزْ بَـرِکَــت خُـــداسْــت! ‌‌‌


3248

امشب وقتی داشتم توی ماشین، تلفنی با علی(داماد ارشد خانواده) صحبت میکردم،
ناخودآگاه طبق عادت از دهنم پرید و گفتم :

خواهش میکنم، قربان شما(!!!!)، خدانگهدار...

آقای خونه که فهمید من از دهنم پرید و طبق عادت صحبتهام کلمه (قربان شما) رو بکار بردم، هیچی نگفت
اما خودم مدام یادم می افته و از خجالت رفتم زیر پتو دارم به خودم لعنت میفرستم، که چرا من این حرفو گفتم!!
لعنت بر دهانی که بی موقع باز شود... 😒

پ. ن
من همیشه، اگر(!!!!) پیش بیاد که مجبور شم با آقایون اقوام و حتی غریبه صحبت کنم، با همین ادبیات صحبت میکنم...
کتابیه سلیس😜

پ. ن

من قواعد و قانون و خط قرمز های خودم رو دارم

و تا جایی که راه داره، با داماد ها و برادرشوهر، اصلا همکلام نمیشم،

فقط در حد سلام و خداحافظ و صحبت های ضروری... 


3246

بعد از شام خانوادگی، بااقای خونه رفتیم بیرون و دور زدیم

و دوباره برگشتیم خونه بابا اینا 
منو رسوند و خودش چون کاری داشت برگشت خونه خودمون و من،شب موندم چون کارای مامان هنوز ادامه داره ...

این صحنه چقدر برام یادآور روزای نامزدی بود،
وقتی میرفتیم بیرون و بعد اخر شب از هم جدا می‌شدیم!
یادش بخیر 😄


3247

دخترعموهاو دختر عمه های همسر، هر هفته یبار پیام میدن که:
دلمون تنگ شده برات کجایی، بیا ببینیمت!

چقدر خوبه که ادما از مشکلاتت خبر ندارن و ناخودآگاه که یادت میکنن تورو از دنیای پر از مشغله ت جدا میکنن...
خیلی دوست دارم حالا که چندماهیه ندیدمشون ببینمشون
اخه اونا همه همیشه در حال رژیم ن(و هروز تپل تر از دیروز!!!)، حتما وقتی منو بعد 3ماه بااین همه تفاوت ببین شاخ در میارن 😜

پ. ن
البته که بنده در هر حال چون اندام متناسبی دارم، هیچوقت تپل شدنم رو به وضوح کسی متوجه نمیشد!😜
اما صورتم قطعا خیلی کوچولو شده و بدون شک همه بادیدن چهره م، متوجه این تغییر میشن...
پ. ن دوم
خداوندا به سرعت یک دورهمی خفن در روزهای آتی برام در نظر بگیر، مرسی، ماچ ماچ..


3245

حال دپرس امروز منو، فقط یه طاق پارچه ملحفه ای و یه سینه دیوار تشک مامان خانوم میتونست خوب کنه که با چرخ خیاطی م از صبح درگیرش بودم تااز حال رفتم...
مابقی ش هم موند برای فردا!
فکرکنم یه 3،4روزی رو اینجا معطل ملحفه های جدید رخت خوابای حاج خانوم باشیم... 🥴


3244

امروز پر از حرف نگفته ام، پر از دردی ام که نمیتونم اصلا باکسی در میون بذارم!
فقط بگم به راحتی، یک شغل خوب، (دبیری 3تا از هنرستان های شهر) رو از دست دادم فقط به خاطر نداشتن یک ریز نمرات از این دانشگاه لعنتی...
بعد از اونهمه دوندگی، بعد از اونهمه جنگیدن با 100نفر آدم بعد از اون مصاحبه سنگین، و بدتر از همه قبول شدن در مصاحبه با نمره 99 !!!!!
در آخر فقط بخاطر نداشتن یک برگه نمرات دانشگاه، رد شدم!

وای خدایا...
این چه گره کوریه توی همه کارهای من؟
چرا باید برای هرچیزی بجنگم و انقدر تلاش کنم؟
اگر از جزییات این چند روز بگم به حالم اشک میریزید...

کاش بگذره زودتر این روزای پر از سختی.
اومدم خونه بابا اینا و شبم موندم تا این چندروز پر مشغله و ناکام از سرم بره بیرون...
چطور این شکست بزرگ رو در خودم حل کنم آخه ☹️


3243

بنده امروز بین اینهمه دردسر و کاری که داشتم، مجبور شدم برم دندون پزشکی و تمام کارامو عقب بندازم!
و درجا دوتا از دندون های نازنینم رو زیر دست جراح بدم...
چون یک هفته ست، دارم تا صبح از شدت دندون درد هام، شبا نگهبانی میدم😒
فاجعه بارترش اینجاست که دکتر امروز گفت دندون های خراب، به بقیه دندون ها اسیب زده و کلی دندون پوسیده و خراب دیگه به بار آورده!
خدایا، حالا من چیکار کنم با هزینه اینهمه خرابی🥴


ررز

امروز ازون روزاست که میخوام سرمو بکوبم تو دیوار...


3241

دوست دارم یه خونه قدیمی خوشگل حیاط دار داشته باشم، وسطش حوض باشه،
اولین کاری که میکنم، یه تاب بزرگ میذارم وسطش و چایی شبارو با آقای خونه روی اون تاب میخوریم...
توی حوضش میگه های تازه میریزم و لب بالکنش نمازمو با صدای مسجد محل میخونم!
یا اصلا نه...
آقای خونه میشه امام جماعت مسجد و هر مرتبه نمازامونو باهم می‌خونیم
آخ که چقدر زندگیمون اینجوری قشنگ میشه!
چقدر نیاز دارم به این آرامش...


3240

رفیق گرمابه و گلستان اقای خونه، مدام زنگ میزنه و پیشنهاد میده تا با خانومش 4تایی بریم بیرون...
اما من قبول نمیکنم، خانومش (کوثر رستمیان ) مدام برای من تداعی کننده گذشته ست.
تداعی روزایی که توی سایت استادم، مشغول بودم...
درسته، اون روزا هیچوقت برام فراموش شدنی نیست، اما، دوست ندارم حالا توی شرایطی که دارم و ازدواج کردم، دیگه بهش فکرکنم...
امیدوارم برنامه دور دور امشبشون بهم بخوره و هرجوریه کنسل بشه چون اصلا حال و حوصله ندارم!

 

من بعد از 7سال(!!!!!) ،تازه تونستم با زندگیم کنار بیام، حالا این دختر تمام اون روزا رو میخواد دوباره برام زنده کنه... 


3239

امروز رفتم استخر...
با این که استخر سرکوچمونه،

اما بعد از چندین سال امروز دلمو به دریا زدم و خیلی اتفاقی رفتم!
خوب بود اگر اقای خونه با نگرانی بیجاش، حالمو خراب نمی‌کرد...
گاهی فکرمیکنم چرا همیشه نگرانه، چرا انقدر می‌ترسه ازینکه من پامو از خونه بیرون بذارم؟
چرا این ترس از دست دادن تموم نمیشه؟...
هوووف، چقدر امروز میتونست روز خوبی باشه برام.