توئیت های من 🐥

هَــر چِــه هَـسْـت، اَزْ بَـرِکَــت خُـــداسْــت! ‌‌‌


3337

تنبل نرو به سایه

سایه، خودش، میایه... 

اخ که چقدر امروز دلم یه اش میخواست تا ازین خشکی گلو نجاتم بده!

اما تنبلی م میومد... 

تااینکه همسایه طبقه پایینی زنگ درو زد و توی ظرفی که براشون فاطمیه آش فرستاده بودم برام آش محلی آوردن 🥰

واقعا آش نطلبیده اینجوری یهویی می‌چسبه به جون آدم... 

خدایا شکرت، کاش چیز دیگه ای میخواستم ازت 🥴

 

پ. ن اول 

خانم همسایه میگه: شما انقدر آروم هستید، ما متوجه نمیشیم کی خونه اید کی میاین و  کی میرین! 

پ. ن دوم

ما فاطمیه نذری نداشتیم، ولی یکی از دوستان برامون اش آورده بود و خانم همسایه تحویل گرفته بود منم بخاطر اینکه ازشون تشکرکنم، بهشون از اش نذری دادم تا یکوقت دلشون نخواد 😉


3336

امروز به فجیح ترین شکل ممکن خوشگلتر شدم 😍
هی نگاه میکنم توی آینه میگم :
الله اکبر از اینهمه زیبایی... 🤪
امروز فهمیدم من ازون دسته دخترام که مریض میشن خوشگلتر میشن!

خدایا شکرت 🤲🏻😂


3335

دکتر شکوری، از اون دسته آدماست که در بی حوصله ترین زمان ممکن هم، برنامه ش درمان روح ادم هاست... 

پ. ن

وقتی از سرماخوردگی حرف می‌زنیم در واقع از چه حرف می‌زنیم؟ 😑 

با بی حوصلگی تمام دارم به خودم میرسم! 

​​​​​

 

 


3334

از خوبی های سرماخوردگی و مریض شدن...
کیلو کیلو دارم وزن کم میکنم!
الحمدلله 😂


3333

24 ساعت از زمان ورودم به تهران میگذره و به شدت مریض شدم!!
مدام تهوع تب و لرز شدید...
و به محض رسیدن به شهر خودمون حالم زیر و رو شد!
دکترا میگن، هوای آلوده تهران حتی ماشین هارو تحت تاثیر قرار میده
چه برسه به آدمی مثل من که صدقه سر کرونا، ریه نیم سوز شده دارم!
آقای خونه ام مدام میگه: پس چطور میتونی یه عمر تهران زندگی کنی؟ بااین وضعیت...
راست می‌گفت، حالا این یه معضله بزرگ شد برای ما!☹️

خلاصه، فعلا زنده ام... ✋


3332

سریال سینمای خانگی '' سقوط '' رو نگاه کنید!
بنظرم ارزش دیدن داره...

پ. ن
اولین قسمت رو تا ساعت 3صبح نگاه کردم!
درحالی که دوساعت دیگه باید برم تهران، انشاالله


3331

ساعت از 12 نیمه شب گذشته...
و دارم‌ فیلم '' روز صفر'' میبینم،
اگر از نگاه منتقدانه بخوام بگم، شاید در این قالب، در حد فیلم بی نظیر'' شبی که ماه کامل شد'' نباشه اما لایق دیدنه!


3330

آقای خونه 2ساعت نشسته باهام حرف میزنه و اصل حرفش اینه :

مگه بابای من، سرهنگ نیست؟
چرا وقتی پیشش میشینی استرس نداری؟
اونایی که ازت امتحان میگیرن دوستای بابای منن دیگه، حالا خوبه دیدی تک تکشون رو...
دیدی استرس نداره؟
و من :
از این به بعد دیگه از باباتم میترسم 😐


3329

در انتظار یک عدد شاگرد بی نظم که داره دیگه خون منو به جوش میاره...


3328

روز سه شنبه چه اتفاقی افتاد؟

من با اصرار های بابا، و اقای خونه، رفتم آزمون رانندگی...
میدونستم که کسی با اولین بار رفتن قبول نمیشه،
اما انقدر به خودم ایمان داشتم که فقط 20درصد احتمال رد شدنم رو میدادم، چون دیگه علناً همه متوجه شده بودن که من توی رانندگی ایرادی ندارم!
اما امان از دست های پشت پرده روز آزمون...
به هرحال، با یک خطای کوچیک جناب سرهنگ، با لبخند ملیحشون و گفتنه جمله عذاب اوره:
حیفت نیومد از رانندگی که کردی!؟
داشتم قبولت میکردم اما یکم پارک دوبلت رو نزدیک زدی... اشکالی نداره برو انشاالله هفته بعد بیاقبولی😊
و من...😒😕😭

از ماشین قراضه سرهنگ که پیاده شدم، اشکام عین رود جاری شد!
اقای خونه ام از پشت با ماشین بنده رو ساپورت میکردن و همین موضوع اعصاب حضرت اقارو بهم ریخت و گفت:
خانوم برای چی شوهرت اومده تااینجا دنبالت؟ 😕
من که صدای هیچ کسی رو نمی شنیدم فقط بغضم رو نگه داشتم و گفتم: نمیدونم...
و وقتی سوار ماشین خودمون شدم، سیلی از اشک هام روان شد و اقای خونه ام با خنده منو میخواست آروم کنه مثلا!؟ (میخند؟ به چی میخندی عزیزمن!؟😒)
و بعد، بیچاره کسائی که در اون روز در مجاورت بنده قرار گرفتن و حسابی با اخم و غر زدنام از خجالتشون در اومدم!!

من شکست رو خیلی جاهای زندگیم تجربه کردم و باهاش کنار اومدم، اما این موضوع فرق داشت و بیشتر دوست داشتم که واقعا بار اول این آزمون رو قبول بشم که نشد و دیگه برام اهمیتی نداره...
بخاطر همین بود که خیلی ناراحت شدم، اما شبش که رفتیم خونه آبجی انقدر خندیدیم که یادم رفت جه روز تلخی رو پشت سرم گذاشتم... 😉