چهارشنبه ۵ بهمن ۰۱
ما یه رسمی داریم توی خونمون
بعد از رفتن مهمون، میشینیم و دوتایی چایی میخوریم و گپ میزنیم
آی میچسبه، آی میچسبه که هرچقدر بگم کم گفتم 😅
جاتون خالی 😉
هَــر چِــه هَـسْـت، اَزْ بَـرِکَــت خُـــداسْــت!
ما یه رسمی داریم توی خونمون
بعد از رفتن مهمون، میشینیم و دوتایی چایی میخوریم و گپ میزنیم
آی میچسبه، آی میچسبه که هرچقدر بگم کم گفتم 😅
جاتون خالی 😉
امروز ازون روزای قشنگ بود...
بازری و سید زهرا رفتیم پارک محل مامان اینا، چایی خوراکی خوردیم، گفتیم و خندیدیم!
شب قبلشم زری اومد خونه بابا اینا تا صبح حرف زدیم، تا جایی که من وسط حرف زدنامون بیهوش شدم!
این خاطره دیگه هيچوقت تکرار نمیشن...
که ای کاش بشن!
ناهار لاکچری امروز ما... 😒
میگن یه دیوونه یه سنگو میندازه توی چاه و هزار تا عاقل نمیتونن درش بیارن، حکایت بعضی دانشجوهای شهر ماست!
بعد از گشت و گذار و زیارت، احضار شدیم دانشگاه برای بازرسی...
و مجبور شدیم ناهارو اینجوری توی ماشین بخوریم ☹️البته بگم که خیلی چسبید! 🤭
پ. ن
این دوتا عسل خوری هم هدیه تولد بنده ست طبق معمول از طرف مامان خانوم
دل و روحمو بردن 😍❤️
عسل خوری های عزیزم 😍
وسط این خیابونا دوراز تو من جون و تنم مرد
انقده موندم که بیایی این زندگی روح منو برد
هرچی که میخواستم تورو بدست بیارمت نشد...
#💚
پ. ن
من عاشق این نماد پَرَم، و جز اولین چیزایی بود که برای ماشین خریدم... 😍
پ. ن دوم
امروز سبز سبز بودیم، هم دلامون هم خودمون که لباسامونو ست هم پوشیده بودیم
دیگه قراره ازین به بعد فقط لباسامونو ست هم بگیریم 😝
پ. ن سوم
در راه قم...
امروز رو اگر از صبحش که با یه گل رفتیم دوباره دیدن مامان، فاکتور بگیرم، کلا تنها بودم... ☹️
الانم که ساعت نزدیک 10شبه،هنوزم تنهام! این چجور روز زنی بود پس؟
غر نمیزنم چون امروزمون وقف حضرت زهرا بود و اقای خونه از صبح درگیر کارای مسجد و مراسماتشون بود منم مشکلی نداشتم...
اما من دوباره کادو گرفتم😍
این کادوهای همسر (بجز روسریم) و
از طرف مامان خانوم، اونم چه کادویی، خدا میدونه من چقدر دنبال این '' تابه تارت گرد'' بودم که امروز دیدم مامان برام با این سینی خوشگل هدیه خریده بود!
(مامان خانوم ما کلا عادت داره، هدیه ای که بهش میدیم برای هر مناسبتی، حتی دوبرابرشو برای خودمون کادو میگیره و برمیگردونه...)
قربون حضرت فاطمه بشم که امسال، منو خیلی خجالت زده کرد...
منه گنهکار و چه به اینهمه محبت خانوم جان؟😭
الحمدلله
گفته بودم که امروز ازون روزای اساسی و مهمه... 😉
بعله چون بنده امروز گواهینامه م رو گرفتم و در آستانه روز زن هستیم آقای خونه هردو مناسبت رو یکی کرد و بنده رو برد رستوران '' مامان توران''
و نگم براتون، عجب غذایی...
خوشمزگی این غذا به کادوهای آقای خونه بود که حسابی امروزم رو کامل کرد
دوتا مانتوی خوشگل و یه شال که در اولین فرصت عکسشون رو میذارم اینجا 🤩
امروز قشنگترین روز امسالم شد!
لاحَول و لا قوة الا بالله 🧿
الهی شکر
امروز 22 دی 1401
ساعت 9و20دقیقه صبح، بهتریـــــــن لحظه و ساعت و روز زندگی منه!!
چون آزمون شهری راهنمایی و رانندگی رو با موفقیت گذروندم و منه عشق رانندگی حالا دیگه یک راننده به حساب میام✋😍
قبووووول شددددددددم🤩🤩
خدایا شکرت 🤲🏻
روز سه شنبه چه اتفاقی افتاد؟
من با اصرار های بابا، و اقای خونه، رفتم آزمون رانندگی...
میدونستم که کسی با اولین بار رفتن قبول نمیشه،
اما انقدر به خودم ایمان داشتم که فقط 20درصد احتمال رد شدنم رو میدادم، چون دیگه علناً همه متوجه شده بودن که من توی رانندگی ایرادی ندارم!
اما امان از دست های پشت پرده روز آزمون...
به هرحال، با یک خطای کوچیک جناب سرهنگ، با لبخند ملیحشون و گفتنه جمله عذاب اوره:
حیفت نیومد از رانندگی که کردی!؟
داشتم قبولت میکردم اما یکم پارک دوبلت رو نزدیک زدی... اشکالی نداره برو انشاالله هفته بعد بیاقبولی😊
و من...😒😕😭
از ماشین قراضه سرهنگ که پیاده شدم، اشکام عین رود جاری شد!
اقای خونه ام از پشت با ماشین بنده رو ساپورت میکردن و همین موضوع اعصاب حضرت اقارو بهم ریخت و گفت:
خانوم برای چی شوهرت اومده تااینجا دنبالت؟ 😕
من که صدای هیچ کسی رو نمی شنیدم فقط بغضم رو نگه داشتم و گفتم: نمیدونم...
و وقتی سوار ماشین خودمون شدم، سیلی از اشک هام روان شد و اقای خونه ام با خنده منو میخواست آروم کنه مثلا!؟ (میخند؟ به چی میخندی عزیزمن!؟😒)
و بعد، بیچاره کسائی که در اون روز در مجاورت بنده قرار گرفتن و حسابی با اخم و غر زدنام از خجالتشون در اومدم!!
من شکست رو خیلی جاهای زندگیم تجربه کردم و باهاش کنار اومدم، اما این موضوع فرق داشت و بیشتر دوست داشتم که واقعا بار اول این آزمون رو قبول بشم که نشد و دیگه برام اهمیتی نداره...
بخاطر همین بود که خیلی ناراحت شدم، اما شبش که رفتیم خونه آبجی انقدر خندیدیم که یادم رفت جه روز تلخی رو پشت سرم گذاشتم... 😉
برای ما، اولین ها خیلی ارزش داره، و اما امروز که جز مهم ترین اولین های زندگی مابود!
امروز من و اقای خونه برای اولین بار دوتایی با ماشینمون رفتیم قم و جمکران و برای چندمین بار زندگیمون رو بیمه کردیم!
خیلی خوش گذشت چون ما دوتا تابحال تنهایی باهم توی یک ماشین هیچ مسافرتی نرفته بودیم!
واین اولین سفر عمرمون اونم با ماشینمون بود 😉
پ. ن
این کارت عوارضی رو داد بهم و به شوخی گفت :
بیا اینم اولین عوارض ماشینمون 🥴
خندیدم و عکسشو گرفتم؛
این قرآن ( قطع رقعی) رو چندروز پیش که رفته بودیم روستای همسر و هنه اونجا جمع بودن، یکی از دختر عموهای همسر(همون فاطی🤭) بهم هدیه داد...
عجب شب عجیبی بود اون شب! مطمئنم هیچوقت فراموش نخواهم کرد
به هرحال، من عاشق این قرآن شدم،
همیشه دوست داشتم ازین قرآن ها داشته باشم اما یا جور نمیشد بگیرم یا قیمتش خیلی بالا بود و بودجه بنده کفاف نمیداد!
و ازونجایی که معتقدم قرآن بیشتر از ظاهر، در اصل خوندنشه که اهمیت داره، قرآن های اضافی م رو هدیه کردم به بقیه ... 😉
پ. ن
این پتویی هم که زیر قرآن گذاشتم رو مامان خانوم دیشب برام هدیه خرید، چون میدونست من بااین که کلی پتو هم از جهازم مونده و دارم (البته نه به اندازه سیدزهرا 😂)
اما این مدل همیشه چشممو میگرفت والبته که نگم از رنگش براتون که چقدر ست وسایل خونمه😍
من چجوری قدردان این مادر باشم آخه؟