توئیت های من 🐥

هَــر چِــه هَـسْـت، اَزْ بَـرِکَــت خُـــداسْــت! ‌‌‌


3426

مادرشوهرم به ما میگه : مارکوپولوها ...! 

ما پشت ماشینمون همیشه بساط سفر به راهه 

البته برای مائی که هفت روز هفته رو 8روزش، قم هستیم، دیگه سفر حساب نمیشه 😅

پ.ن

2تا چایی ریختم و بعد یه کتاب از توی ماشین پیدا کردم و مشغول شدم باهاش تااقای خونه از نونوایی برگرده... 

تا به خودم اومدم دیدم چایی تبدیل به اب یخ شده و من محو کتابم! 

جای شما خالی 


3425

سرخی تو، بود ز من 

زردی من بود ز تو... 

#چهارشنبه_سوری 

پ. ن 

البته همونطور که مشاهده می‌کنید آبجی خانم و علی آقا همه ی مغزها، علی الخصوص بادوم هارو گلچین کردن تا من برسم به عکاسی... 😒

خانوادگی بادوم دوست دارن بزرگواران 🙄

پ. ن دوم 

همون شبی که آبجی خانم اوقاتش تلخ بود از من... که نرفتم دکور خونه ش رو انجام بدم ! 😢 

و هرچقدر گفتم بابا سرم شلوغه این روزا و من هزار جا درحال بدوبدو ام، قبول نکرد... 😏 


3424

امروز یکی از دوستام اومد خونمون و منو با کلی کادو، برای تولدم سوپرایز کرد 😅
روز قشنگی بود!


3423

امروز دیدم از دیشبمون استوری گذاشته و اینارو برام نوشته:

#خواهر


3422

ساعت 2 بامداد... 

با خواهر، حرف می‌زنیم و حواسمون به همه چیزهست، جز مافیا!

 


3421


3420

فاینالی عزیزای دلم 😍

جعبه تی بگ، که توش پر از دمنوش های خوشگل و مختلف شد 

و جعبه تی بگ شیشه ایم که پر شد برای مطعلقات چای 

انشاءالله اولین قدم پذیرایی انجام شد برای عید 

اخ که من به فدای شما خوشگلای من😘


3419

مامان:

کجایی، چی کار میکنی؟ خبری ازت نیست... (حالا دیشب تا ساعت 12اونجا بودیم 😐)

من:

هیچی، خونه خودمم، جایی نرفتم، دارم به کارای عقب افتاده ام میرسم! 

 

و کارهای عقب افتاده من :🙄😅

 


3416

بهشت منو،

پردیس و بهار من

همین‌جاست... 😍

پیاده روی عظیم حرم تا حرم  (از حرم حضرت معصومه تا مسجد جمکران) 

مهدی(عج) جان، تولدت برهمه ی ما مبارک 💚

#نیمه_شعبان 

 

 


3417

خلاصه روزی که بر خانواده دو نفره ما گذشت :

پر از خنده و شادی و اتفاقای باحال!

الهی هزاربار شکرت😍

امروز رو هیچوقت یادم نمیره، 

خنده های بلندمون بین شادی این جمعیت 

لقمه های پر روغن نیمرو 

ساندویچ املت و کاسه های بستنی و سیب زمینی 

شعرخوندنموون با بلندگوها و گروه سرود 

نذری هایی که بهمون دادن 

راه طولانی و هوای بارونی 

مردمی که با جون و دل پذیرایی میکردن و زائرایی که از شادی شکلات پخش می‌کردن

حرفایی که زدیم قول و قرارامون... 

و اون پیرزنی که بین اون جمعیت دویید سمتم و بغلم کرد ماچم کرد و گفت: چقدر خوشگل و مهربونی تو برای من دعا کن!! و بعد گریه کرد! 

و ماکه از تعجب خندمون گرفته بود... 

همه و همه! 

امروز، معجزه سال 1401 بود انگار و خوش به اقبال کسانی که با ما زیر سایه آقا امام زمان هم قدم بودن!