يكشنبه ۲۳ بهمن ۰۱
تن کوچه سفیده و تو نیستی
و هنوزم رد پات روی برفه
یه بغض چند ساله تو گلومه
که خدا میدونه توش چقده حرفه..
پ. ن
ازون روزای قشنگ برفی که با مامان زدیم بیرون و طبق رسم چندسالمون، توی برف خرید کردیم ...
خوش گذشت 🥶
هَــر چِــه هَـسْـت، اَزْ بَـرِکَــت خُـــداسْــت!
تن کوچه سفیده و تو نیستی
و هنوزم رد پات روی برفه
یه بغض چند ساله تو گلومه
که خدا میدونه توش چقده حرفه..
پ. ن
ازون روزای قشنگ برفی که با مامان زدیم بیرون و طبق رسم چندسالمون، توی برف خرید کردیم ...
خوش گذشت 🥶
گواهینامه و این سوسول بازیا... 😜
ما که از قبلش رانندگیمونو میکردیم جناب سرهنگ 😎
دیروز رسید!
این چند روزه، شب زنده داری ها، حسابی ساعت های خوابم رو بهم ریخته!
طبیعیه که ساعت از نیمه شب گذشته باشه و با تمام خستگی م خوابم نبره!
انگار چشمام دیگه عادت کرده به نخوابیدن، اگر بگم توی 72 ساعت، من 6 ساعت( حتی کمتر!) خوابیدم باورمیکنید؟ 😢
البته که بدن من چند سال تجربه این شوک رو داره و خیلی غیر طبیعی نبود برام...
به هرحال، قهوه و نسکافه همیشه برای من به صورت مسکن وخواب آور (!!!) عمل میکنه پس بعد از یک حمام داغ جانانه در ساعت 2ونیم صبح نسکافه بزنیم و بعد راحت بخوابیم...
#بفرمائید
من برگشتم،
همراه با استقبال جانانه و عاشقانه همسرم... 😉
عجب روزایی بر من گذشت!
3روز و 3شب، در تکه ای از بهشت
خوش به سعادت من و همه کسانی که معتکف بودند!
جای همه خالی
بارون میومد، رفته بودیم خرید و سر بزنیم به آبجی که از عمل برگشته بود...
به مامان سپرده بودم که مفاتیح م رو که بهش قرض داده بودم آماده کنه تاازش بگیرم برای این مدت که میرم اعتکاف...
دنبال هویج و کرفس بودیم و بلند بلند برای هم زیر این بارون با صدای بلند ضبط ماشین،
آواز میخوندیم :
یه حال عجیبی با تو میپیچه تو تنم…
تو واسه من هی حرف بزن باهام؛ دست بکش رو سرم!
اونی که واقعی عاشقته؛ منم منم منم!
پ. ن
هردومون میدونستیم باید چند شب بدون هم بودنو تحمل کنیم، میخندیدم اما میدونستیم که از شب اول بی تابی مون شروع میشه...! ☹️
کارتم رسید 😍
حدودا 24ساعت فرصت دارم برای جمع کردن وسایلم...
پ. ن
اینهمه سال مسجد انقلاب رفتم و اومدم حتی بارها اعتکافم اونجا بوده اما امسال فهمیدم که نمیدونم از بین مسجدهاش، مسجد حاج فرج کدومه 🤔
افطاری و سحری رو قراره توی اون مسجد بخورم و اما خوابگاهم خود مسجد بزرگه انقلابه...
مثل همیشه!
... اَما، تشکری بی پایان، به خودم مدیونم!
به کسی که بودم،
کسی که زندگی کرد، با اینکه نمی خواست...!
(از کتاب، '' عیبی ندارد، اگر حالت خوش نیست'')
#کتاب_خوب
پ. ن
ساعت 2صبحه، داره بارون میاد شدید...
صدای شعله های بخاری رو میشنوم،
توی سکوت خونه م، کتاب میخونم درحالی که در خودم فرو ریختم
حالم خوش نیست، اما هیچکسی خبر نداره!
مثل همیشه، هیچکس نباید بفهمه...
این منم...
همینقدر هیجان زده برای نگه داشتن ظرف اسفند!
عاشق این پالتوی مخملم بودم...
اونم با شلوار لی نوک مدادی!
درست مثل الان، همینقدر ساده، ولی انگار در کنار سادگی، از اولم برام مدل روسری مهم بوده...
ذوق برگشتن مامان اینا از کربلا، داشت منو میکشت!
و شرح احوالات برای این عکس، چیزی جز توضیح واضحات نیست...
پ. ن
این عکس بک گراند گوشی آقای خونست،
هربار گوشیش رو باز میکنه یه دور قربون صدقه م میره و بعد به کاراش میرسه 😂
هربارم میگه :
یعنی میشه دخترم یروزی این شکلی بشه؟
ما یه رسمی داریم توی خونمون
بعد از رفتن مهمون، میشینیم و دوتایی چایی میخوریم و گپ میزنیم
آی میچسبه، آی میچسبه که هرچقدر بگم کم گفتم 😅
جاتون خالی 😉
این فنجونای گل گلی خوشگلمو تازه خریدم برای عید،
البته یه دستش هدیه مامانه، مثل همیشه... 🥴
خدا میدونه من چندسال بود دنبال فنجون ارکوپال خوشگل بودم، سرویس غذاخوری ارکوپال جهیزیه م چون خارجی بود فنجون نداشت و منو چندسالی سرگردون کرد!
امشب شستمشون و گذاشتم تا صبح خشک بشن که بچینم توی کابینت...
اخ که چقدر دوستشون دارم و از دیدنشون سیر نمیشم!