توئیت های من 🐥

هَــر چِــه هَـسْـت، اَزْ بَـرِکَــت خُـــداسْــت! ‌‌‌


3423

امروز دیدم از دیشبمون استوری گذاشته و اینارو برام نوشته:

#خواهر


3422

ساعت 2 بامداد... 

با خواهر، حرف می‌زنیم و حواسمون به همه چیزهست، جز مافیا!

 


3421


3420

فاینالی عزیزای دلم 😍

جعبه تی بگ، که توش پر از دمنوش های خوشگل و مختلف شد 

و جعبه تی بگ شیشه ایم که پر شد برای مطعلقات چای 

انشاءالله اولین قدم پذیرایی انجام شد برای عید 

اخ که من به فدای شما خوشگلای من😘


3419

مامان:

کجایی، چی کار میکنی؟ خبری ازت نیست... (حالا دیشب تا ساعت 12اونجا بودیم 😐)

من:

هیچی، خونه خودمم، جایی نرفتم، دارم به کارای عقب افتاده ام میرسم! 

 

و کارهای عقب افتاده من :🙄😅

 


3416

بهشت منو،

پردیس و بهار من

همین‌جاست... 😍

پیاده روی عظیم حرم تا حرم  (از حرم حضرت معصومه تا مسجد جمکران) 

مهدی(عج) جان، تولدت برهمه ی ما مبارک 💚

#نیمه_شعبان 

 

 


3417

خلاصه روزی که بر خانواده دو نفره ما گذشت :

پر از خنده و شادی و اتفاقای باحال!

الهی هزاربار شکرت😍

امروز رو هیچوقت یادم نمیره، 

خنده های بلندمون بین شادی این جمعیت 

لقمه های پر روغن نیمرو 

ساندویچ املت و کاسه های بستنی و سیب زمینی 

شعرخوندنموون با بلندگوها و گروه سرود 

نذری هایی که بهمون دادن 

راه طولانی و هوای بارونی 

مردمی که با جون و دل پذیرایی میکردن و زائرایی که از شادی شکلات پخش می‌کردن

حرفایی که زدیم قول و قرارامون... 

و اون پیرزنی که بین اون جمعیت دویید سمتم و بغلم کرد ماچم کرد و گفت: چقدر خوشگل و مهربونی تو برای من دعا کن!! و بعد گریه کرد! 

و ماکه از تعجب خندمون گرفته بود... 

همه و همه! 

امروز، معجزه سال 1401 بود انگار و خوش به اقبال کسانی که با ما زیر سایه آقا امام زمان هم قدم بودن! 

 

 

 


3418

فرشته ی آسمون من، مبارکت باشه این حال و احوال...

مبارکت باشه سن تکلیفت، تو کی اینهمه خانوم شدی زیبای من 😍

پ. ن

امروز حلما به سن تکلیف رسید و اولین نمازش رو با من خوند 😍


3414

دیروز وقتی کارام تموم شد، دستم پیچ خورد و جوری که انگار تاندونش پاره شده باشه کشیده شد و احتمالا دَر رفت... 

تا حدی که همین الانم بزور گوشی رو دستم نگه داشتم! 

و اقای خونه گریه کرد و گفت: قلبم داره وایمیسته، فقط بگو خوبی! 

من میخندیدم و میگفتم: خوبم... 

دروغ میگفتم، خوب نبودم!

دستم درد میکرد و حتی نمی تونستم انگشتامو تکون بدم! 

صبح بیدار شدم، دیدم داره آروم مچ دستمو ماساژ میده و هی بوسش میکنه... 

انگار یادم رفته بود درد دستمو وقتی کنارم بود! 

انگار دیگه وقتی که نیست، دنیام هیچ رنگی نداره... 

وقتی که هست، یه حال عجیبی دارم، من عوض شدم!

یه ادم دیگه شدم، اونم عوض شده و من حس میکنم زندگی ما، تازه امسال شروع شد! 

تاریخ عقد ما، 23 مرداد 1395 نبود... 

من فکرمیکنم تاریخ ازدواج ما، تاریخ آشناییمون، تاریخ دلی که به هم دادیم، 

همه ی روزهای 1401 بود... 

امسال وقتی تونه تکونی میکردم انگار خونه تکونی نبود، جهازبرون بود!

چون هردومون عاشقانه برای سال جدید خودمون و خونمون رو آماده کردیم، 

حالا، قراره نیمه شعبان هم بریم ماه عسل... 😉

الهی شکرت بخاطر همه چیز! 

بخاطر اینکه صبر بهم دادی، در برابر تقلاهای بیهوده م... 

مثل همیشه ماراضییم فقط به رضای خودت! 

لاحول و لاقوه الابالله🧿


3413

صبح خود را چگونه اغاز کردید؟
باصدای ماشین لباسشویی و این قرتی بازی ها😎
من از شما میپرسم، الان دیگه وقتش نبود که به بحث شیرین بوی خونه بپردازیم!؟ 😒
پ. ن
آقای خونه موقعی که از خونه میرفت تأکید کرد که:

خانم جان این شیشه رو نخور تا من برگردم... 😏