توئیت های من 🐥

هَــر چِــه هَـسْـت، اَزْ بَـرِکَــت خُـــداسْــت! ‌‌‌


3552

امروز خیلی روز خوبی بود... 

ازون روزا که هر عاشقی آرزو میکنه با معشوقه ش تجربه کنه!

یا ازون روزایی که هر زندگی دو نفره ای ارزو داره داشته باشه

هر مردي، هر زنی...

ازون روزا که صدای خنده و شوخی و قهقهه مون گوش دنیا رو کر میکرد. 

یادم نیست، اصلا یادم نیست که بحث از کجا شروع شد، اما رسید به اینجا که پرسیدم:

وقتی اومدی خاستگاری م، چقدر دوستم داشتی؟

گفت:

از 100درصد، 70 درصد دوستت داشتم!

و بیشتر هم نمی خواستم، چون برای خودم همین کافی بود، اما وقتی باهم اومدیم زیر یه سقف، از 100درصد، دیگه هزار هزاران درصد!

وقتی باهات زندگی کردم تازه فهمیدم تو کی هستی!

پرسیدم :

خانواده ت چی؟ مامان، بابا، سمیه...

گفت:

اونا از همون اول عاشقت شدن! سرت کوتاه نمیومدن، فقط بابا همیشه میگه که شرمندته، شرمنده قولی که بهت داد و نتونست پاش وایسته، خونه...

حرفامون انقدر ادامه دار شد که نفهمیدم چطور وقت نماز شد و رفت مسجد!

امروز روز خیلی خوبی بود، یه روز پر از برکت... 

امروز هیچ اتفاق تلخی توی هیچ ساعتی وجود نداشت، هیچ اتفاقی! 


3551

ناهار روز جمعه، مهمون آقای خونه 😉

جشن گرفتیم و اولین جمعه ای که کارامون تموم شده بود رو، به عیش و نوش گذروندیم 😋

جای همه خالی 👌


3549

دیشب چراغا که نیمه روشن بودن، رفتم توی اتاق و دراز کشیدم، خسته بودم!
ولی کمو بیش صدای آقای خونه رو می‌شنیدم.
داشت قربون صدقه م میرفت بابت اینکه خونه رو قشنگ چیدمان کردم و آماده میشد که بیاد بخوابه...
آروم زیر لب جوری که فقط خودم می‌شنیدم گفتم:
این قربون صدقه های تو تموم نشدن؟ بعدم خودم خنده م گرفت...
و اون ادامه می داد!

+ قربون خانم با سلیقه م برم که اینهمه مرتب و منظمه، که اینهمه باسلیقه ست اینهمه تمیزه !!!
چطوری اون خونه رو تبدیل کرد به یه همچین جایی، خدایااا...
و همینطور تکرار می‌کرد و تا رسید توی اتاق داشت ادامه می‌داد
منم چشمام بسته بود اما داشتم میخندیدم.
بعدش دیگه نفهمیدم چطور صبح شد!

3543

خونمون دوباره خونه شد!

بعد از حدود دوماه، الان دیگه میتونم بشینمو یه چایی راحت بخورم و نفس بکشم...

البته ناگفته نماند که هنوز بعضی از کارهامون مونده ولی خب چون این روزا، سرمون شلوغه، فرصت نمیکنم و ترجیح میدم تاهمین جای کار ثبت بشه تا بعد... 

آقای خونه میگه :

بهت قول میدم، اگر آدمایی که قبل از ما توی این خونه زندگی میکردن، بیان اینجا، باورشون نمیشه این خونه همون خونه باشه، چون این خونه خانوم منو داره! 

بنظر شمام این قدرها که اقای خونه میگه، خوب شده 😉؟ 


3530

یک هفته ست، که ستاره ی این شهره...

ومن، مثل همیشه مثل کوه پشتشم!


3529


3526

بین خستگی کارها، اینو باید از توی چیپسم پیدا میکردم؟ 😏

دادمش به آقای خونه و یادش آوردم که به یادشم، حتی توی روزای شلوغ پلوغ زندگی!


3524

از دیشب دستکش پوشیدم... دستکش نخی!
صبح که خواب بودم، دیدم نشسته کنار تخت و دستامو گرفته توی دستاش...
چشمام که باز شد، صداشو شنیدم :
بمیرم من برای دستات، بمیرم و نبینم که اینجوری شدن...

من لیاقت اینهمه زحمت تو رو برای زندگیمون دارم نفسم؟

(همیشه و همه جا منو اینجوری خطاب میکنه، حتی جلوی بقیه!! نفسم... )

توان جواب دادن نداشتم، بخاطر همین یه لبخند توی عالم خواب و بیدار بهش زدمو دیگه هیچی نفهمیدم!


3523

میخندیدم و با یه زیرکی خاصی ازش پرسیدم:

دختری که توی بل بشویه اسباب کشی و کارای خونه، همچین غذایی برات درست میکنه اسمش چیه!؟

بغلم کرد و با یه ماچ آبدار گفت:

زن زندگی من!!!

عشق زندگی من...

پ. ن

بعله این جوریاست😏


3516

آقای خونه ام، هروز که جلوتر میره مدام میگه :

وقتی میگم، تو هرجایی باشی یا مال هرکسی باشی اونجا بهشت و اون آدم، خوشبخت ترین آدم

یعنی همه ی ایمان من تویی!

تو یعنی تموم شدن هر چیزی که بده و شروع یه خوشبختی بی پایان...

 

پ. ن 

این عکس بماند به یادگار از شبی که برای اولین بار آبجی اینا اومدن خونه ی مادر روستا و ما تقریبا 60درصد وسایل، که شامل وسایل آشپزخونه میشه رو، آوردیم! 

اینجا، دیگه خونه ی ماست... 

قبل(البته این تصویر مربوط به بعد از تمیزکاری خونست!) 

 

و بعد... 

​​​​​

 

 

۱ ۲ ۳ ۴ . . . ۵ ۶ ۷