توئیت های من 🐥

هَــر چِــه هَـسْـت، اَزْ بَـرِکَــت خُـــداسْــت! ‌‌‌


3558

صبح شد!

صبح یکشنبه...

قرار بود دیروزو با کلی برنامه ریزی شروع کنم

اقای خونه رو برسونم اداره و برم پارک ورزش کنم و بعدم برم خرید و هزار تا کار دیگه!

تا شب قبلش همه چیز مرتب بود برای همون شنبه ای که همیشه همه منتظرشن، اما امان صبحش...

آقای خونه داروهای دور گردنش رو اشتباه استفاده کرده بودو تمام پوست گردنش داشت بلند میشد! 

و به همین خاطر، شنبه ی ما متفاوت تر از همیشه شروع شد

و این شنبه ام از دستم رفت...

اما امروز یکشنبه ست، و همه چیز ارومه، البته فعلا

این مدت ما مدام مهمونی بودیم خونه دوستامون و خونه خانواده هامون و من امروز بعد از مدت ها، دوباره گازم رو روشن کردم، البته فقط برای چایی چون ناهاربه لطف رفقا از مهمونی دارم.

شما چخبر؟ wink


3556

اگر این مهمونی ها اجازه بدن، ما یه توئیت بزنیم؟ 🙄

3555

امروز در تهیه و تدارک درست کردن شربت بودم!
و الان خسته ام همراه با سردرد...

3554

اینجا کجاست؟

شمال؟ نخیر

خونه ی ماست😅همین امروز 


3553

یک هفته ست که صبح و شب، مهمونی ایم!
خونه فامیل و دوست...
فکرکنم این روزا، پیک مهمونیه

3552

امروز خیلی روز خوبی بود... 

ازون روزا که هر عاشقی آرزو میکنه با معشوقه ش تجربه کنه!

یا ازون روزایی که هر زندگی دو نفره ای ارزو داره داشته باشه

هر مردي، هر زنی...

ازون روزا که صدای خنده و شوخی و قهقهه مون گوش دنیا رو کر میکرد. 

یادم نیست، اصلا یادم نیست که بحث از کجا شروع شد، اما رسید به اینجا که پرسیدم:

وقتی اومدی خاستگاری م، چقدر دوستم داشتی؟

گفت:

از 100درصد، 70 درصد دوستت داشتم!

و بیشتر هم نمی خواستم، چون برای خودم همین کافی بود، اما وقتی باهم اومدیم زیر یه سقف، از 100درصد، دیگه هزار هزاران درصد!

وقتی باهات زندگی کردم تازه فهمیدم تو کی هستی!

پرسیدم :

خانواده ت چی؟ مامان، بابا، سمیه...

گفت:

اونا از همون اول عاشقت شدن! سرت کوتاه نمیومدن، فقط بابا همیشه میگه که شرمندته، شرمنده قولی که بهت داد و نتونست پاش وایسته، خونه...

حرفامون انقدر ادامه دار شد که نفهمیدم چطور وقت نماز شد و رفت مسجد!

امروز روز خیلی خوبی بود، یه روز پر از برکت... 

امروز هیچ اتفاق تلخی توی هیچ ساعتی وجود نداشت، هیچ اتفاقی! 


3551

ناهار روز جمعه، مهمون آقای خونه 😉

جشن گرفتیم و اولین جمعه ای که کارامون تموم شده بود رو، به عیش و نوش گذروندیم 😋

جای همه خالی 👌


3550

صبح که بیدار شدم خسته بودم، جون نداشتم بلند شم، قرار بود با آقای خونه بریم بیرون، بخاطر همین گفتم بره و دوباره برگرده دنبالم، بعدم دیگه نفهمیدم اصلا کی رفت!

بیدار شدمو رفتم دوش گرفتم و حالا نشستم با خیال راحت دارم چایی و صبونه میخورم.
امروز روز شلوغیه!
ازون روزای شلوغ که دوستشون ندارم

3549

دیشب چراغا که نیمه روشن بودن، رفتم توی اتاق و دراز کشیدم، خسته بودم!
ولی کمو بیش صدای آقای خونه رو می‌شنیدم.
داشت قربون صدقه م میرفت بابت اینکه خونه رو قشنگ چیدمان کردم و آماده میشد که بیاد بخوابه...
آروم زیر لب جوری که فقط خودم می‌شنیدم گفتم:
این قربون صدقه های تو تموم نشدن؟ بعدم خودم خنده م گرفت...
و اون ادامه می داد!

+ قربون خانم با سلیقه م برم که اینهمه مرتب و منظمه، که اینهمه باسلیقه ست اینهمه تمیزه !!!
چطوری اون خونه رو تبدیل کرد به یه همچین جایی، خدایااا...
و همینطور تکرار می‌کرد و تا رسید توی اتاق داشت ادامه می‌داد
منم چشمام بسته بود اما داشتم میخندیدم.
بعدش دیگه نفهمیدم چطور صبح شد!

3548

کارای خونه تموم شد!
امروز کامل خونه موکت شد و ازون حالت شلختگی موکت های قبلی در اومد...

وتمااااام 

پ. ن1

کاش سرامیک بود همه ی خونه 😟

پ. ن 2

ناگفته نمونه که من هیچ چیز این خونه رو دوست ندارم،

از بس جا کمه مجبورم همه وسایلارو دورو برم بچینم و همش فکرمیکنم همه جا شلخته ست!