توئیت های من 🐥

هَــر چِــه هَـسْـت، اَزْ بَـرِکَــت خُـــداسْــت! ‌‌‌


3365

امروز ازون روزای قشنگ بود...
بازری و سید زهرا رفتیم پارک محل مامان اینا، چایی خوراکی خوردیم، گفتیم و خندیدیم!
شب قبلشم زری اومد خونه بابا اینا تا صبح حرف زدیم، تا جایی که من وسط حرف زدنامون بیهوش شدم!
این خاطره دیگه هيچوقت تکرار نمیشن...
که ای کاش بشن!


3364

دم عید باید لودر بیاری منو از پای چرخ بلند کنی!!!
کم خودم چیز میز دارم اینو اونم هی برام کار میفرستن...
امروز بنده از صبح کله سحر تا الان که ساعت 2صبحه پای چرخ بودم!

 

پ. ن

در پی اصلاحیه پست قبل،

هنوز من بااین پیش بند کاردارم البته، اما امروز کلا چندین ساعت از وقتم رو گرفت، اون عزیزدلمم که اون بالاست هم اصطلاحا بهش میگن '' نَم گیر '' آشپزخونه...

ایشون هم از بازمونده های جهازم هستن که تغییر روکش دادم! اخ که نگم چقدر دل و روحمو برد وقتی دوختمش😍

پ. ن دوم 

توجه شمارو به مروارید روی پیش بند جلب مینمایم😜


3363

بله، بله... 

از اتاق فرمان اشاره می‌کنند و میگن:

خسته نباشی دلاور، زنده باشی پهلوان... 😂✋

ساعت 9 شروع و ساعت 12 سوت پایان این عزیزدل رو زدم!!

البته پاپیون هاش موند که بماند برای فردا چون امروز واقعا خسته ام، و به شدت درد گردن و کمرم افزون شد بعد از دوخت سریع این پیش بند...

باشد که رستگار شویم!

شب همگی بخیر 


3361

حرم امن اگر اینجا نیست پس کجاست؟

بهشت اگر اینجا نیست پس کجاست؟

آرامش اگر اینجا نیست پس کجاست ؟

حرم، و آرامش و بهشت من همینجاست... 

امروز طبق آخرین قراری که با مامانامون داشتیم، بلاخره بردیمشون زیارت حضرت معصومه تا یه دلی از عزا دربیارن، اونام کلی بهشون خوش گذشت و کلی خرید کردن و دور زدن!

امروز ازون روزای قشنگ بود که تا سالها توی خاطره ها هک شد... 

الهی شکر! 


3360

سرشب قرار بود بریم خونه عمه و بعد من برم خونه بابا اینا بمونم

ازخونه عمه که برگشتیم، اقای خونه گفت داره از استان برمیگرده و برگه هارو تحويل داده، حدودا نصف شب میرسه منم از بابا خواستم تا برسونتم خونه خودم... 

این روزا دل و دماغ هیچ جا جز خونه م رو ندارم!

توی خونه که رسیدم، کیفمو پرت کردم یه طرفی، و لباسامو یه ور دیگه 

امروز استارت خونه تکونی رو زدم که اسفند حداقل دغدغه ای نداشته باشم!

خونه بوی مایع لباسشویی میداد چون از صبح کلی لباس شسته بودم، همونجوری که شالمو در می‌آوردم و دکمه های مانتو رو باز میکردم تلویزیون رو روشن کردم تا یه فیلم ببینم و خودمو سرگرم کنم!

حوصله هیچ کاری نداشتم، لم دادم روی مبل...

دارم به کارهای فردا فکرمیکنم.

ای خدا امسالم داره تموم میشه، هرچقدر به تولدم نزدیک تر میشم حال و هوام بیشتر عوض میشه...

من تغییرات رو موقع بیشترشدن سنم احساس میکنم همیشه، و این بنظرم نعمت بزرگیه!

پ. ن

این روزا وبلاگم هیچ ثباتی نداره، پس اگر مدام پست ها پیش نویس میشن عذرخواهی میکنم 🙏🏻

پ. ن دوم 

خونه قشنگم، در رئال ترین حالت ممکن! 


3359

لباساشو شسته بودم، داشتم خشکشون می‌کردم تا بپوشه، این چندروز ناهارش رو میاره و باهم میخوریم!
اما موندنش فقط در حد یه ناهاره...
دم رفتن، محکم‌ بغلم کرد مثل همیشه و منم دستامو دور کمرش گره زدم، گم شده بودم لابلای بازوهای مردونه ش، آروم گفتم:
کاش نری، کاش زودتر تموم بشه این کنکور که روز و شب مونو ازمون گرفته، این بدترین جمعه ی این مدت بود ... (بنده چندروزه آواره ام چون آقای خونه شبانه روز در بازرسی دانشگاست!)
خندید و موهامو بوس کرد و گفت : آخ از عطر موهات خوشگل من، زود تموم میشه، نگران نباش...
بعدم رفت!
منم عین شمع اب شده وا رفتم و شروع کردم به بالا و پایین کردن گوشیم تا بلکه ازین وضعیت کسالت بار نجات پيدا کنم!
امروز حسابی کارخونه کردم و خیلی خستم اما باید بازم بار و بندیل ببندم و برم خونه بابا چون آقای خونه میره استان برای تحویل برگه های آزمون...
هوووف!
خیلی بی حوصله ام🥴


3357

هربار اسمت روی لبم چشم مرا تر کرد
ای بی خبر از حال و روزم ، بی خبر برگرد!
ای رفته از دست… رفتم از دست…
ماندم به پایت… تا نفس هست…

.


3358

معضل!

شما به چی میگین معضل؟

بنظرم برای آدمی که مستاجره کمبود جا، بدترین معضل ممکنه...

و در درجه اول، کابینت آشپزخونه!

باور میکنید من این چندقلم هدیه هایی که دست آخر گرفتم رو، چیدم روی میز و اپن آشپزخونه تا بلکه از توی شکاف دیوار ها کمدی چیزی بزنه بیرون و وسایلم جا بشه....

چطور ممکنه توی 120 متر خونه، من اینهمه کمبود جا رو حس کنم؟

مامان امروز میخواست برام 2دست عصرونه خوری بخره (حالا 2دستم روی جهازم مرحمت کردن🙄میخوام چیکار آخه اینهمه عصرونه خوری ؟🤨 )

و من عاجزانه خواهش کردم که فعلا دست نگه داره تا بتونم این چند قلم آخرو جابدم توی کابینتام...

اگر ببینید من مابقی وسایلامو چطوری توی کابینتام جا دادم به حالم اشک میریزین!

این روزا من فقط به خریدن خونه فکر میکنم، خونه ای که بتونم خودم طراحی ش کنم و اینهمه وسایل خوشگل رو اونجا استفاده کنم و بچینم. 

نه اینکه همونجوری با کارتون بزور توی کابینتام جاشون بدم... ☹️

 


3356

ناهار لاکچری امروز ما... 😒
میگن یه دیوونه یه سنگو میندازه توی چاه و هزار تا عاقل نمیتونن درش بیارن، حکایت بعضی دانشجوهای شهر ماست!


بعد از گشت و گذار و زیارت، احضار شدیم دانشگاه برای بازرسی...
و مجبور شدیم ناهارو اینجوری توی ماشین بخوریم ☹️البته بگم که خیلی چسبید! 🤭

 

پ. ن
این دوتا عسل خوری هم هدیه تولد بنده ست طبق معمول از طرف مامان خانوم

دل و روحمو بردن 😍❤️

 

​​​​​

 

عسل خوری های عزیزم 😍

 


3355

در راستای پست قبلی، به نشانه قدم اول...😜

کفش های ست! (.. و ازین لوس بازیا! 🤭)