جمعه ۷ بهمن ۰۱
من از دیشب تا حالا 3تا بستنی خوردم 🥴
یکی نجاتم بده ازین هوس بی جا....
هَــر چِــه هَـسْـت، اَزْ بَـرِکَــت خُـــداسْــت!
مادر یکی از بچه های مسجد ساعت 3 بعدازظهر زنگ زده میگه :
خانم از امروز که حاج آقا گفتن شما قراره برید اعتکاف، بچه ها از صبح آروم و قرار ندارن که ثبت نام کنن و پیش شما باشن...
بعدم یکی یکی گوشیو گرفتن و میپرسن که چیکار باید کنن و چه چیزایی باید بردارن برای اعتکاف... 🥴
هربارم برای اینکه مطمئن بشن میپرسن:
شما مسجد انقلاب بودید دیگه؟؟؟ 🤔
پ. ن
پروردگارا
من قرار بود این 3روزو خودم تنها باشم باخودم 🥴
اینا که شاگردامن و اونقدر مشکلی نیست، موندم با فامیلای آقای خونه چی کنم که از وقتی فهمیدن قراره برم اعتکاف همه رفتن ثبت نام کردن و هرشب پیام میدن که قراره بیان و پیش من باشن... 🙄
این منم...
همینقدر هیجان زده برای نگه داشتن ظرف اسفند!
عاشق این پالتوی مخملم بودم...
اونم با شلوار لی نوک مدادی!
درست مثل الان، همینقدر ساده، ولی انگار در کنار سادگی، از اولم برام مدل روسری مهم بوده...
ذوق برگشتن مامان اینا از کربلا، داشت منو میکشت!
و شرح احوالات برای این عکس، چیزی جز توضیح واضحات نیست...
پ. ن
این عکس بک گراند گوشی آقای خونست،
هربار گوشیش رو باز میکنه یه دور قربون صدقه م میره و بعد به کاراش میرسه 😂
هربارم میگه :
یعنی میشه دخترم یروزی این شکلی بشه؟
شما شاهد باشید من برای بار هزارم از زهرا پرسیدم تولدش رو و اونم محکم گفت : 22 اسفند!!!! 😡
(من و زهرا کلا 3روز باهم فرق داریم، من 25 اسفندم و همیشه تولد زهرارو توی ذهنم قاطی میکنم!)
انشاالله به حول قوة الهی دیگه امسال یادم نره... 🥴
من نمیگویم فردا روز دیگریست...
فقط می گویم، '' تو '' دیگری هستی
تو فردایی
همان که باید، بخاطرش زنده بمانم!
ما یه رسمی داریم توی خونمون
بعد از رفتن مهمون، میشینیم و دوتایی چایی میخوریم و گپ میزنیم
آی میچسبه، آی میچسبه که هرچقدر بگم کم گفتم 😅
جاتون خالی 😉
این فنجونای گل گلی خوشگلمو تازه خریدم برای عید،
البته یه دستش هدیه مامانه، مثل همیشه... 🥴
خدا میدونه من چندسال بود دنبال فنجون ارکوپال خوشگل بودم، سرویس غذاخوری ارکوپال جهیزیه م چون خارجی بود فنجون نداشت و منو چندسالی سرگردون کرد!
امشب شستمشون و گذاشتم تا صبح خشک بشن که بچینم توی کابینت...
اخ که چقدر دوستشون دارم و از دیدنشون سیر نمیشم!
امروز ازون روزای قشنگ بود...
بازری و سید زهرا رفتیم پارک محل مامان اینا، چایی خوراکی خوردیم، گفتیم و خندیدیم!
شب قبلشم زری اومد خونه بابا اینا تا صبح حرف زدیم، تا جایی که من وسط حرف زدنامون بیهوش شدم!
این خاطره دیگه هيچوقت تکرار نمیشن...
که ای کاش بشن!
دم عید باید لودر بیاری منو از پای چرخ بلند کنی!!!
کم خودم چیز میز دارم اینو اونم هی برام کار میفرستن...
امروز بنده از صبح کله سحر تا الان که ساعت 2صبحه پای چرخ بودم!
پ. ن
در پی اصلاحیه پست قبل،
هنوز من بااین پیش بند کاردارم البته، اما امروز کلا چندین ساعت از وقتم رو گرفت، اون عزیزدلمم که اون بالاست هم اصطلاحا بهش میگن '' نَم گیر '' آشپزخونه...
ایشون هم از بازمونده های جهازم هستن که تغییر روکش دادم! اخ که نگم چقدر دل و روحمو برد وقتی دوختمش😍
پ. ن دوم
توجه شمارو به مروارید روی پیش بند جلب مینمایم😜