سه شنبه ۱۸ بهمن ۰۱
من برگشتم،
همراه با استقبال جانانه و عاشقانه همسرم... 😉
عجب روزایی بر من گذشت!
3روز و 3شب، در تکه ای از بهشت
خوش به سعادت من و همه کسانی که معتکف بودند!
جای همه خالی
هَــر چِــه هَـسْـت، اَزْ بَـرِکَــت خُـــداسْــت!
من برگشتم،
همراه با استقبال جانانه و عاشقانه همسرم... 😉
عجب روزایی بر من گذشت!
3روز و 3شب، در تکه ای از بهشت
خوش به سعادت من و همه کسانی که معتکف بودند!
جای همه خالی
بارون میومد، رفته بودیم خرید و سر بزنیم به آبجی که از عمل برگشته بود...
به مامان سپرده بودم که مفاتیح م رو که بهش قرض داده بودم آماده کنه تاازش بگیرم برای این مدت که میرم اعتکاف...
دنبال هویج و کرفس بودیم و بلند بلند برای هم زیر این بارون با صدای بلند ضبط ماشین،
آواز میخوندیم :
یه حال عجیبی با تو میپیچه تو تنم…
تو واسه من هی حرف بزن باهام؛ دست بکش رو سرم!
اونی که واقعی عاشقته؛ منم منم منم!
پ. ن
هردومون میدونستیم باید چند شب بدون هم بودنو تحمل کنیم، میخندیدم اما میدونستیم که از شب اول بی تابی مون شروع میشه...! ☹️
کارتم رسید 😍
حدودا 24ساعت فرصت دارم برای جمع کردن وسایلم...
پ. ن
اینهمه سال مسجد انقلاب رفتم و اومدم حتی بارها اعتکافم اونجا بوده اما امسال فهمیدم که نمیدونم از بین مسجدهاش، مسجد حاج فرج کدومه 🤔
افطاری و سحری رو قراره توی اون مسجد بخورم و اما خوابگاهم خود مسجد بزرگه انقلابه...
مثل همیشه!
بلاخره یکاری میکنید که از نظر آدم میوفتید دیگه!
اونوقته که دیگه هیچ خبری ازتون نمیگیرم...
واقعا توی این هوای بارونی، جاشه که رادیو پیام داره '' قرص قمر'' با صدای بهنام بانی رو پخش میکنه!!!
اینهمه کنتراست با حال و هوای شهر ما، قابل قبول نیست...
این هوا، فقط مازیار فلاحی رو میطلبه، لاغیر!
... اَما، تشکری بی پایان، به خودم مدیونم!
به کسی که بودم،
کسی که زندگی کرد، با اینکه نمی خواست...!
(از کتاب، '' عیبی ندارد، اگر حالت خوش نیست'')
#کتاب_خوب
پ. ن
ساعت 2صبحه، داره بارون میاد شدید...
صدای شعله های بخاری رو میشنوم،
توی سکوت خونه م، کتاب میخونم درحالی که در خودم فرو ریختم
حالم خوش نیست، اما هیچکسی خبر نداره!
مثل همیشه، هیچکس نباید بفهمه...
دیشب خواب خوبی نداشتم،
بارها ازخواب پریدم و اقای خونه محکم تر بغلم میکرد و با بوس کردن موهام، دوباره خوابم میبرد...
بلاخره صبح شد
رفتم دوش گرفتم باهمون حال بد!
خونم بهم ریختست و قصد تمیز کردنش رو ندارم
پر از خورده پارچه...
بعد از حموم خودم ولو کردم روی تخت تا این یک متر مو خشک بشن!
عکسای گالری گوشیمو مرور میکنمو دلم فقط یه چایی یا قهوه داغ میخواد...
#شنبه
مادر یکی از بچه های مسجد ساعت 3 بعدازظهر زنگ زده میگه :
خانم از امروز که حاج آقا گفتن شما قراره برید اعتکاف، بچه ها از صبح آروم و قرار ندارن که ثبت نام کنن و پیش شما باشن...
بعدم یکی یکی گوشیو گرفتن و میپرسن که چیکار باید کنن و چه چیزایی باید بردارن برای اعتکاف... 🥴
هربارم برای اینکه مطمئن بشن میپرسن:
شما مسجد انقلاب بودید دیگه؟؟؟ 🤔
پ. ن
پروردگارا
من قرار بود این 3روزو خودم تنها باشم باخودم 🥴
اینا که شاگردامن و اونقدر مشکلی نیست، موندم با فامیلای آقای خونه چی کنم که از وقتی فهمیدن قراره برم اعتکاف همه رفتن ثبت نام کردن و هرشب پیام میدن که قراره بیان و پیش من باشن... 🙄