توئیت های من 🐥

هَــر چِــه هَـسْـت، اَزْ بَـرِکَــت خُـــداسْــت! ‌‌‌


3331

ساعت از 12 نیمه شب گذشته...
و دارم‌ فیلم '' روز صفر'' میبینم،
اگر از نگاه منتقدانه بخوام بگم، شاید در این قالب، در حد فیلم بی نظیر'' شبی که ماه کامل شد'' نباشه اما لایق دیدنه!


3330

آقای خونه 2ساعت نشسته باهام حرف میزنه و اصل حرفش اینه :

مگه بابای من، سرهنگ نیست؟
چرا وقتی پیشش میشینی استرس نداری؟
اونایی که ازت امتحان میگیرن دوستای بابای منن دیگه، حالا خوبه دیدی تک تکشون رو...
دیدی استرس نداره؟
و من :
از این به بعد دیگه از باباتم میترسم 😐


3329

در انتظار یک عدد شاگرد بی نظم که داره دیگه خون منو به جوش میاره...


3328

روز سه شنبه چه اتفاقی افتاد؟

من با اصرار های بابا، و اقای خونه، رفتم آزمون رانندگی...
میدونستم که کسی با اولین بار رفتن قبول نمیشه،
اما انقدر به خودم ایمان داشتم که فقط 20درصد احتمال رد شدنم رو میدادم، چون دیگه علناً همه متوجه شده بودن که من توی رانندگی ایرادی ندارم!
اما امان از دست های پشت پرده روز آزمون...
به هرحال، با یک خطای کوچیک جناب سرهنگ، با لبخند ملیحشون و گفتنه جمله عذاب اوره:
حیفت نیومد از رانندگی که کردی!؟
داشتم قبولت میکردم اما یکم پارک دوبلت رو نزدیک زدی... اشکالی نداره برو انشاالله هفته بعد بیاقبولی😊
و من...😒😕😭

از ماشین قراضه سرهنگ که پیاده شدم، اشکام عین رود جاری شد!
اقای خونه ام از پشت با ماشین بنده رو ساپورت میکردن و همین موضوع اعصاب حضرت اقارو بهم ریخت و گفت:
خانوم برای چی شوهرت اومده تااینجا دنبالت؟ 😕
من که صدای هیچ کسی رو نمی شنیدم فقط بغضم رو نگه داشتم و گفتم: نمیدونم...
و وقتی سوار ماشین خودمون شدم، سیلی از اشک هام روان شد و اقای خونه ام با خنده منو میخواست آروم کنه مثلا!؟ (میخند؟ به چی میخندی عزیزمن!؟😒)
و بعد، بیچاره کسائی که در اون روز در مجاورت بنده قرار گرفتن و حسابی با اخم و غر زدنام از خجالتشون در اومدم!!

من شکست رو خیلی جاهای زندگیم تجربه کردم و باهاش کنار اومدم، اما این موضوع فرق داشت و بیشتر دوست داشتم که واقعا بار اول این آزمون رو قبول بشم که نشد و دیگه برام اهمیتی نداره...
بخاطر همین بود که خیلی ناراحت شدم، اما شبش که رفتیم خونه آبجی انقدر خندیدیم که یادم رفت جه روز تلخی رو پشت سرم گذاشتم... 😉


3327

اگر از زرشک پلو با مرغ های معروفم بگذریم، توی خانواده معروفم به شیرینی پز!
تا دور هم جمع میشیم، یکی میگه حلوا، یکی میگه شیرینی، یکی میگه کیک، یکی میگه ژله یکی نون...

خلاصه!
امروز وقتی آبجی گفت :حلوا

سریع پاشدم و به نیت حضرت ام البنین حلوا درست کردم. 

توی دلم صلوات فرستادم و ذکر گفتم، هرکی از در خونه میومد تو، می‌گفت عجب بوی حلوایی 😍

جاتون خالی 

پ. ن

'' عکس از الف'' 


3326

امروز روز خوبی بود،
این روز خوب ازونجایی شروع شد که سید زهرا بعد از دیدنم گفت:

'' یذره شدی عوضی''!!!


بعدم که خونه مادرشوهر و گرفتن کلی هدیه...
اول سوغاتی های پدرشوهر از سفر شمال، بعدم هدیه عمه خانم همسر!
باورتون میشه من هنوزم بعد از 6سال هدیه عروس شدنم رو میگیرم؟ 🥴😄
این '' اردوخوری'' (نوعی ظرف پذیرایی) و جای'' سورمه چشم مسی '' رو عمه ی اقای خونه برام هدیه گرفته

و چون تابحال خونشون نرفتم، بنده ی خدا خودشون برام ارسال کردن و باگفتن:

خونه ی مارو که قابل نمیدونی بیای و کادوت رو ببری عروس خانم ... 😕😒

منوخجالت زده کردن. 

باید بگم اون ظرف سورمه  نه تنها من بلکه دل همرو برده...!

 

پ. ن

دلیل حال بد دیروزم رو در پست های آینده خواهم گفت! 

فی الحال، مجال سخن نیست... 

پ. ن دوم 

ببخشید که عکس بی حوصله گرفته شده 😕


3325

امروز ازون روزاست که کارد بزنی خون من در نمیاد...!


3324

احساس میکنم، این روزا، خیلی درگیر زندگی شدم، اونقدر که خیلی چیزا ناخودآگاه از زندگیم حذف شدن...


3323

یکی از قسمت های برنامه کتاب باز، مهمانشون آقای موزون (تهیه‌کننده برنامه زندگی پس از زندگی) هستن، توصیه میکنم حتما ببینید!
انگار که سر یه کلاس نشستی و بجای مطالب قلمبه سلمبه، درس رو در قالب داستان یاد میگیری...
قطعا باید انتظار داشت که از چنین آدمی، برنامه ای جهانی مثل '' زندگی پس از زندگی '' بر میاد!

پ. ن

جناب موزون، در برنامه بی نظیر '' ایرانگرد'' هم مسئول پژوهش و دست اندر کار هستند، و اینجاست که من دیگه هیچ حرفی ندارم!

#فوریت_هام


3322

امروز قندخونم رو چک کردم و از حد معمول هم 10تا پایین تر بود😑!
فشارمم بجای 12 روی 10 بود،
پس چرا من غش نمیکنم؟ 🥴