دوشنبه ۱۲ دی ۰۱
ما یک هفته و نیمه که حتی گاهی برای خواب هم به خونمون نیومده بودیم! و امروز بعد از یک مدت طولانی به خونه برگشتم!
دلم میخواد خونمو بغل کنم و یه ماچ گنده ازش بکنم!
هَــر چِــه هَـسْـت، اَزْ بَـرِکَــت خُـــداسْــت!
ما یک هفته و نیمه که حتی گاهی برای خواب هم به خونمون نیومده بودیم! و امروز بعد از یک مدت طولانی به خونه برگشتم!
دلم میخواد خونمو بغل کنم و یه ماچ گنده ازش بکنم!
خیلی وقت بود که این دوتا کتاب در صف خرید سالیانه کتاب هام بودن!
تااینکه با یک تخفیف شگفت انگیز، بلاخره خریدمشون و کیه که ندونه من الان روی ابرام... 😉
پ. ن
من عاشق نورایی ام که توی خونه بابا ایناست،
دوست دارم ساعت ها بخوابم روی اون تیکه از نوری که افتاده روی میز یا قالی...
#لوکیشن_خانه_پدری
شما کسی با نام های: سیده فاطمه موسوی یا سیده فاطمه حسینی، میشناسید؟
این جمله ایه که به تک تک ادم های اطرافم در این روزها میگم.
+چند روزی میشه که وقتی میخوابم، در خواب میبینم در صف نماز جماعتم و اقای خونه روحانی اون نمازه، جایی که مسجد نیست، یک خونه قدیمی با ایوانی بلند...
انگار که بارها در اون خونه رفته بودم در خواب، توی خوابم میدونستم اون خونه کجاست!
یک زن در لابلای جمعیت میاد جلو و دستمو میگیره و میگه :
من سیده فاطمه موسوی/حسینی ام!
کمکم کن...!
و بعد هم میره و. من به رفتنش نگاه میکنم
یک زن با چهره ای نیمه سوخته و رویی گرفته با چادر!
خدا میدونه من چندروزه چقدر درگیر این زنم... خدایا یعنی این زن کیه؟
من چه کمکی باید کنم بهش؟ چرا مدام میاد به خوابم؟ چی میخواد ازم... نمیدونم!
میشه خواهش کنم، برای گرفتاری ش، یک اَمن یجیب بخونید🤲🏻
این کیفهای ترمه، به خودی خود، در مدل های جدیدش زیبا نیست!!!
پس خواهشا دیگه در قطع های '' گنده'' شبیه ساک، دستتون نگیرید!
به این که همشهری من هستید شک میکنم گاهی... 😒
فرزندانم، شما رو دعوت میکنم به تیپ های، ساده و شیک!
برای ما، اولین ها خیلی ارزش داره، و اما امروز که جز مهم ترین اولین های زندگی مابود!
امروز من و اقای خونه برای اولین بار دوتایی با ماشینمون رفتیم قم و جمکران و برای چندمین بار زندگیمون رو بیمه کردیم!
خیلی خوش گذشت چون ما دوتا تابحال تنهایی باهم توی یک ماشین هیچ مسافرتی نرفته بودیم!
واین اولین سفر عمرمون اونم با ماشینمون بود 😉
پ. ن
این کارت عوارضی رو داد بهم و به شوخی گفت :
بیا اینم اولین عوارض ماشینمون 🥴
خندیدم و عکسشو گرفتم؛
این قرآن ( قطع رقعی) رو چندروز پیش که رفته بودیم روستای همسر و هنه اونجا جمع بودن، یکی از دختر عموهای همسر(همون فاطی🤭) بهم هدیه داد...
عجب شب عجیبی بود اون شب! مطمئنم هیچوقت فراموش نخواهم کرد
به هرحال، من عاشق این قرآن شدم،
همیشه دوست داشتم ازین قرآن ها داشته باشم اما یا جور نمیشد بگیرم یا قیمتش خیلی بالا بود و بودجه بنده کفاف نمیداد!
و ازونجایی که معتقدم قرآن بیشتر از ظاهر، در اصل خوندنشه که اهمیت داره، قرآن های اضافی م رو هدیه کردم به بقیه ... 😉
پ. ن
این پتویی هم که زیر قرآن گذاشتم رو مامان خانوم دیشب برام هدیه خرید، چون میدونست من بااین که کلی پتو هم از جهازم مونده و دارم (البته نه به اندازه سیدزهرا 😂)
اما این مدل همیشه چشممو میگرفت والبته که نگم از رنگش براتون که چقدر ست وسایل خونمه😍
من چجوری قدردان این مادر باشم آخه؟
من دیشب خواب دیدم، دندونم افتاد و توی دستام گرفتمش و دیدمش...
و هنوز زنده ام!
پس در نتیجه خرافاتی نباشیم!
پر نقش تر از نقش دلم بافته ای نیست
از بس که گره زد به گره حوصله هارا...
پ. ن
این 2جفت قالی دستبافت، برای جهاز مامانم بوده
که مامان بزرگم براشون بافته، امروز به این فکر کردم که چقدر رنگ توش هست
و چقدر نقش و نگار داره...
و اینکه، این قالی هنوز بعد 40سال هست و مامان بزرگم، زیر خروارها خاک!
دیشب همه میگفتن هیکلت عالی شده! (خدا میدونه که روی ابرا بودم 😂)
البته اینم گفتن که دیگه ازین لاغرتر نشو، بسه دیگه ... 😕
من آینده حال مغرورتم
هنوز عاشقم، عاشق دورتم
نشستم هوات از سرم بپره
نشستم که این سالها بگذره...