سه شنبه ۲۴ مهر ۰۳
من یه همچین مرضی ام دارم البته...
هَــر چِــه هَـسْـت، اَزْ بَـرِکَــت خُـــداسْــت!
امروز با پسرم ایلیا، رفتیم دیدن فرزانه و دخترش... یلداخانم!
کی فکرشو میکرد یروزی 2نفر از 3 تفنگدار به فاصله یک ماه و نیم از هم بچه دار بشن...😅
پ ن
این شبا ایلیا تاصبح گریه میکنه و منو جابر توی خیابونا پلاسیم!
دست آخرم میایم جلوی در خونه بابام اینا توی ماشین میخوابیم!!! دم صبحم با آقای خونه بچه رو تحویل مامانم میدیم و دوتایی میریم اتاقمون میخوابیم...
در این حد پسرم عشقه ماشینه ...
و البته عاشقه خونه مامان جون و باباجونش🥴
خدایا کی این روزا میگذره..
پسرم مسلمون شد...
امروز بعد از ختنه کردن ایلیا من به اندازه هزار سال پیر شدم و بین کلی مادر که توی نوبت بودن فقط من عین ابربهار اشک میریختم... 🥺
امروز روز خوبی نبود 😔
پ. ن
من لوس نیستم اونا دل سنگن🤨😒
امروز پسرم، برای اولین بار در زندگیش عکاسی در آتلیه رو تجربه کرد 😍
و رسما همه عاشقش شدن و کلی از ش فیلم و عکس گرفتن توی گوشیشون...🥰
پسر منه دیگه، بقول سید زهرا کاریزماش بالاست 😜
اون کوئیک سرگردون که هرشب،
حدود ساعت 1تا 5 صبح،
توی خیابون واسه خودش بی هدف میچرخه تا بلکه کودکش خوابش ببره
مائیم دوستان ✌🏻
در جریان باشید!
روز نهم مهر هزار و چهارصد و سه...
یک ماه گذشت!
از روزی که من با خوده تنهام خداحافظی کردم و ناگهان به دنیای عجیب و غریب مادری وارد شدم...
من مادر شدم!
یک ماهه که خواب و حتی خوراکم دیگه از اختیارم خارج شده و تصمیم گیرنده تک تک لحظه هام، پسرم ایلیاست...
اونه که اگه گریه کنه من خواب و خوراک ندارم،
اونه که اگر عطسه کنه، من نگرانم
اونه که اگر بی قرار باشه، من سرتاپا استرسم
اونه که من بخاطر دادن داروهاش شب و تا صبح با چشم باز چرت میزنم تا سر وقت استفاده شون کنه
اما داروهای خودمو، سه روز(!!!!) در میون میخورم!
هروز درد میکشمو کج کج راه میرم، بزور از جام بلند میشم و بزور روی حتی مبل میشینم،
درد میکشم و به بچه م، به پاره ی تنم از تمام وجودم شیر میدم.
مامان با هربار دیدنم میگه: عجیب دنیاییه مادر شدن...
همین حرف کافیه تا بفهمم من چقدر عوض شدم!
وقتی ایلیا گریه میکنه و من با حوصله قربون صدقه ش میرم،
یا وقتی تندتند پوشک و لباساشو عوض میکنم،
جابر بهم نگاه می کنه و این جمله رو تکرار میکنه :
آخه تو کی این مامانه مهربون شدی، تو خودت هنوز خانم کوچولو ی خونه ی منی ...
اما چه باور بکنه چه نکنه، من مادرشدم و حالا یک ماهه که دیگه اون آدم سابق نیستم!
پسر کوچولوی من داره بزرگ میشه و من حاضرم براش ذره ذره آب بشم.
یک ماهگیت مبارک دردونه ی من
بعضیا کلا خلاقیتی ندارن، در هیچ زمینه ای ...
میشینن دست روی دست میذارن و نگاه میکنن ببینن بقیه چه کار میکنن،چه تصمیمی میگیرن،
و یا حتی چه انتخابی میکنن...
و دقیقا این ها هم همون کار، همون تصمیم و همون انتخاب رو میکنن !
چه زندگی مزخرفی دارن واقعا...
یذره استقلال روان داشته باشید!