توئیت های من 🐥

هَــر چِــه هَـسْـت، اَزْ بَـرِکَــت خُـــداسْــت! ‌‌‌


ره8ه

قلب من... 

حالا منو تو وارد 9 ماه شدیم!

یک ورود هیجان انگیز که جز اشک و ترس برای من، و البته بقیه خانواده چیزی نداشت... 

الان ساعت3ونیم صبحه و من در بیمارستان بستری ام

غروب آخرین روز ماه هشتم تو،

من دچار خونریزی ناگهانی شدم و حاصلش چیزی جز بستری کردنو گرفتن انواع آزمایش و نوار قلب های مختلف از تو چیزی نبود!

همه ی ما ترسیدیم... 

تو نمیدونی که چقدر برای تک تک ما عزیزی، پاره ی تنم

اما قلب مامانی خیلی طاقت نداره ها، اینهمه برام ناز نکن لوس مامان

من که همه جوره و هرلحظه جونمو فدات میکنم

الان نزدیک صبحه و چندساعته که من مثل ابربهار اشک میریزم 

بابایی ام توی نمازخونه بیمارستان آواره شده

خاله ها از این ور بیمارستان میدوان اونور بیمارستان و مدام همگی گوشیامون زنگ میخوره و همه حالتو میپرسن... 

دیگه برام حال خودم مهم نیست 

شدت درد قلبم انقدری زیاد شده که نفسام به شماره افتاده اما صدای قلب تو و شیطونی کردنت موقع مانیتورینگ، و نوار قلبت، همه ی دردامو از یادم میبره... 

ما همه نگرانیم ایلیای من 

قول بده این چندهفته رو دووم بیاری و بعدش زوده زود بیای بغلم دردونه ی من 

تو عشق شهریوری منی، درست مثل بابائی😉

پس نخواه که من زودتر بدنیا بیارمت پسرم

پ. ن

در پی بستن ساک بیمارستانت،

لباسای پلو خوری و راحتی نوزادی ت رو با باباجابر شستیم و همرو برات اتو کردم.

این عکسو به یادگار از آخرین روز ماه هشتم برات گرفتم 

دوستت دارم، شازده کوچولوی من❤️


رخخررخ

30 تیر...
امروز نوبت دکتر دارم،
دکتر چی؟
من برای اولین بار در اواخر سن 27سالگی، درست زمانی که خودم خواستم، از مردی که حالا بدون اون نفس کشیدن برام ممکن نیست، باردار شدم...


و الان، 30 تیرماه سال 1403، 8ماه از بارداری م میگذره...
وقتی جواب آزمایشگاه به حامله بودنم مثبت بود،

66کیلو بودم و حالا با یک فرزند پسر در شکمم، که از ریگ روی زمین تا برف توی آسمون هوس میکنه، تونستم 85کیلو بشم!!!

پسر کو ندارد نشان از پدر؟؟؟؟؟ 


از نظر دکتر هیچ اشکالی نداره
چون بقول قدیمی ها ورم ندارم و فقط یه شکم قلمبه رو با یک پسربچه شیطون با خودم حمل میکنم!

ما قراره اسم اولین بچمون رو انشاالله ایلیا بذاریم و اینو حالا تمام شهر میدونن...

شبا که هنوز صدای گریه آقا ایلیا توی خونمون نمیاد و ما دونفره زیر یک سقف هستیم، انتظار در خونه کوچیکمون فریاد میزنه!

این شبا بزور روی تخت جابجا میشم و تا آقای خونه بغلم نکنه و جابجا م نکنه گاهی نفس کشیدن هم برام مشکل میشه...

ایلیام که اوج شیطنت هاش از ساعت 1 به بعد شب شروع میشه!

و کیو دیدید که بتونه با وجود یه جونور توی شکمش که مدام از مشرق به مغرب میچرخه و وول میخوره بتونه بخوابه؟

در نتیجه گاهی ساعت ها در گالری گوشیم میچرخم تا از خستگی و چشم درد خوابم ببره!

امشب به این فکر می کردم که:

فقط یک ماه دیگه این خونه سکوت شبانه داره...

شاید دلمون تنگ بشه برای این شبای دونفره با آقای خونه!

#بماند_به_یادگار


زمت

پسر کوچولوی من،💙
حالا دیگه دوهفته ای از هشت ماهگیت گذشته و من و تو این روزا باهم دیگه دهه اول ماه محرم رو گذروندیم...

سال پیش، وقتی تازه به این خونه اومده بودیم و با همه ی دلتنگی هام، به مراسم ماه محرم این روستا رفتم
شب حضرت علی اصغر بود، که یه حسی بهم گفت سال دیگه با یه حال و هوای دیگه ای میرم به این مراسم...
همون شب، به باباجابر که هنوز توی هیأت بود پیام دادم و گفتم:
قبول باشه روضه ت بابایی...
بهت قول میدم سال دیگه توی این شب بابا شدی!

و خداروشکر همینطور شد و خدا تورو به ما داد قندعسلم.
من امسال با ورجه وورجه های تو تمام شبای محرم و گذروندم.
تو یه جنین 8ماهه توی وجود من نیستی ایلیای من،
تو امید زندگی مایی پسرم...
کاش منو بابایی قدر تو که برامون نشونه ای از وجود خدایی رو بدونیم.
دوستت دارم نفسم،
دوستت دارم بندبند وجودم،
دوستت دارم پاره ی تنم... 🩵

رذدن

بلاخره لوستر اقافیله اتاق نی نی کوچولومونم وصل شد!
اووف... پروژه سنگینی بود😮‍💨

بهحناب

ایلیای من، قلب مامان

ماه هفتم هم تموم شد و ما وارد 31هفتگی شدیم

حالا تااومدنت فقط چندهفته باقی مونده!

توی این ماه بهترین روزامو با تو گذروندم... 

پسرمامان

هرلحظه خداروشکر بخاطر داشتنت،

هرلحظه خداروشکر بخاطر تمام دردایی که میکشم و نشون میده تو اون تو سالمی 

هرلحظه خداروشکر بخاطر این روزایی توی گرما له له میزنم و تورو بزور باخودم میکشم 

هرلحظه بخاطر تمام مشت و لگد هات شکر مامانم... 

 

همه ی امیدم، پسر دردونه ی من

دوستت دارم 

من به فدای تو 

بجای تمام گلهای جهان، تو فقط بخند...

پسرک شیطون من🩵

 


وزوز

تصویر تکراری هروز من،

زمانی که روی مبل مخصوص خودم میشینم وچایی میخورم ... 

 


للاا

به مناسبت گذشت 200 روز از باهم بودنمون،

ایلیا ی من💙

اتاق قشنگت مبارکت باشه مامانی🧿 🤩

 

پ ن

البته این عکس ها خیلی کلی هستن

و کلی وسایل ریز و درشت در این تصاویر مشخص نیستند و انشاالله به مرور از تک تکشون عکس میذارم 

 

 

 

 

 


نطو

قلب مامان، همه ی وجودم
حالا دیگه تو همراز شب و روز منی و با صدام مدام توی دلم چرخ میزنی...
با صدای وروجک های فامیل، توام شاد میشی و توی دلم غوغایی به پا میکنی!
و من از شدت شیطنت های تو از حال میرم و این بنظرم قشنگ ترین غش کردن دنیاست...
آزمایش های 3ماهه دوم و سوم انجام شده و ما حالا فقط یک هفته مونده تا وارد ماه هشتم بشیم.
امروز مادرجون و عمه خانومت با بچه های شیطونش میان برای دیدن اتاق قشنگت
چون عید غدیره و من و بابایی این چندروز حسابی درگیر بودیم، من بخاطر مهمونا و بابایی ام بخاطر کاروان شادی روستا،
بابایی یه تریلی از بچه ها رو با خودش توی شهر وروستاها میگردونه و مدام سرود '' ایلیا، ایلیا '' پخش میکنه...
این برنامه هرساله باباییه اما امسال ویژه تر اونم بخاطر اسم قشنگ تو پسرم😘

دوستت دارم نازنینم
دوستت دارم همه کسم
دوستت دارم پاره ی تنم
#ایلیای_من💙

دینی

وقتی از فرزاد فرزین حرف میزنیم، در واقع از چه حرف می زنیم؟

#فیوریت❤️

للاج

پاره ی تنم...
امروز وارد هفته 28 بارداری شدم

و اگر شانس بیارم و تو در 38 هفتگی بدنیا بیای یعنی فقط 75 روز دیگه باقی مونده تا بدنیا اومدنت...


این روزا دست و پاهای کوچولو و خوشگلت قوی تر شده

و من اینو وقتی میفهمم که محکم با دستو پاهات بهم مشت ولگد میزنی و منم از ترس یدفعه جوری تکون میخورم که حتی بعدش خنده م. میگیره...


آخ که من و بابایی هروز ساعت هارو می‌شماریم

و مدام تورو توی هرجایی تصور می‌کنیم!
توی حیاط خونه ی قشنگمون، توی اتاقت توی پذیرایی، توی ماشین، حتی وقتایی که بیرونیم و مهمونی میریم....


بابایی که تازگیا خیلی بیشتر از قبل باورش شده که واقعاً یه پسر داره مدام بادی به غبغب میندازه و میگه:
خانومم حواست به جانشین خاندان من هست یا نه؟؟؟؟


منم که این روزا فقط و فقط به زایمان فکر میکنم و حال و هوای سختی که در انتظارمه!


راستی، پسر قشنگ مامان،
محمد هادی (پسر شهاب و فاطمه) ، دوستت که فقط باهاش دوماه فرق داری، به دنیا اومد و متاسفانه حال خوبی نداره...

براش دعا کن که زود زود خوب بشه

چون مطمئنم بهترین همبازی برای تو میشه قندعسلم.


پ. ن
شبا از درد و ورجه وورجه های تو انقدر ناله میکنم

که نمیدونم کی خوابم میبره...
ولی می‌شنوم که بابایی مدام غصه میخوره و موهامو نوازش میکنه

بعدم زیر زیرکی میگه :

تو کی مامان شدی آخه جوجه ی من...

۱ ۲ ۳ . . . ۴ ۵ ۶ ۷ ۸ . . . ۵۳ ۵۴ ۵۵