جمعه ۲۴ اسفند ۰۳
انگار یه روزیه پر از انتظار....
هَــر چِــه هَـسْـت، اَزْ بَـرِکَــت خُـــداسْــت!
مامان میگه این یکی بچمونم پسر بوده...
بنظر خودمم همینطوره!
همه ی حالتام شبیه موقعی بود که ایلیا رو باردار بودم...
سردرد شدید
گرسنگی مفرط
هوس لقمه نون و پنیر گردو
دندون درد افتضاااح
ضعف و بی حالی
و از همه مهمتر ضربان قلبی که مدام توی دلم میخورد و من فکر می کردم هنوز جای ایلیاست توی شکمم که خالیه...
چرا من نفهمیدم آخه!
طفل معصومم توی وجودم شرحه شرحه شدو من نفهمیدم...
شازدهکوچولوی 6ماهه من
امروز نهم اسفنده و تو وارد 7 ماهگی شدی.
یک ماه بزرگ تر شدنت مبارکت باشه عزیزدلم...
روزبروز داری بیشتر شبیه من میشی و اینو هیچکی جز من و تو نمیفهمه 😉
چند روزی میشه که داری سیب زمینی و فرنی نوش جونت میکنی
حتی با فدر میوه خوری ت، سیب و موز و اواکادو میخوری و بلند بلند میخندی
گاهی ام همونجوری خوابت میبره و دلم ضعف میره برات!
دوستت دارم زندگی من
دوستت دارم همدم مامان...
