توئیت های من 🐥

هَــر چِــه هَـسْـت، اَزْ بَـرِکَــت خُـــداسْــت! ‌‌‌


گبمل

این شب ها...
پسرم 25 روزه که عضوی از خانواده ما شده و ما دیگه عادت کردیم به بودنش!
اون هم چه بودنی...
من و آقای خونه تا صبح بالا سر حضرت آقا بیداریم و نوبت به نوبت شیفت میدیم، چرا؟
چون ایشون همون وروجکی هستن که 3ماه اخر بارداری بنده شبا تاصبح توی شکمم وول می‌خورد و خوابو از من گرفته بود!
و حالا که تشریف آوردن بیرون، روال همون رواله...
خیلی ها میگن تا 40روزگی درست میشه، هرچند من که بعید میدونم!
حال و احوال خودم؟؟؟؟
افتضاح!
تشخیص بلوک زایمان، این بوده که بخاطر فشار زایمان سختی که داشتم، دچار شکستی در ناحیه لگن شدم...
و حالا نه میتونم بشینم و نه میتونم راه برم!
شبا توی بغل آقای خونه از شدت درد اشک میریزم و از طرفی هم بچه شیر میدم!
و این دردناک ترین صحنه این روزهای خونه ی ماست...
امشب دوباره برگشتیم خونه پدری بنده تا مابقی مهمون های آقا ایلیا رو پذیرا باشیم و البته کمی هم خستگی در کنیم!

این روزا، روزای سخت، اما شیرین زندگی ماست.


اااح

خوش اومدی به خونه خودت، کوچولوی من😍

ما بلاخره بعد از 21روز به خونه خودمون برگشتیم... 

 


دتنم

آقای خونه امشب برای مأموریت میره مشهد!
واین اولین تنهائی من و ایلیا ست...

نیمغ

این روزای قشنگ فقط با وجود مرض زردی پاره تنم میتونه برام تلخ و کلافه کننده بشه...
هووف!
چقدر مادر بودن سخته! 😩
شبا تاصبح بیدار...
صبحا تاشب بیدار...
حسرت یه خواب راحت دارم فقط
ازون خوابای قبل ایلیا که انقدر راحت و زیاد بود که صدای همرو در می‌آورد!

دینز

عزیزترینم، پسر مظلوم من...
حالا یکم بیشتر از یک هفته ست که تو عضو جدید خانواده مایی!
بعد از اون زایمان سختی که پشت سر گذاشتم و تو ساعت ها با کیسه آب پاره توی بدنم موندی تا به این دنیا بیایی، یک هفته بستری شدیم...
خطر کیسه آب پاره شده و مایع آمنیوتیک اول من و بعد تورو حسابی تهدید می‌کرد.
و من با اونهمه بخیه و درد و گریه های بی امون تو، توی بیمارستان تنها موندم و یک هفته ای رو فقط بهت نگاه میکردم و اشک می‌ریختم!
بعدم ضعیف شدی و زردی گرفتی و مکافات توی دستگاه رفتنت...
تو انقدر به من وابسته بودی که آخر مجبور شدم یه لباس ازخودم رو باهات بذارم توی دستگاه تا با بوی من لاقل توی دستگاه های وحشتناک ان آی سیو دووم بیاری!
قلب مامان
اولین روزای سخت زندگیمون رو باهم پشت سر گذاشتیم و حالا امروز، اولین روز ربیع، برای تو جشن بپا کردیم...

دیشب باباجابر به همه ی روستا شیرینی داده،
حتی همکارا و همسایه ها و دوستا و رفقا همه با اومدنت خوشحال ن و بابایی ام برای تک تک شون شیرینی برده
و دیگه حرف بدنیا اومدنت نقل مجلس همه ی این آدماست...
این روزا برام قشنگترین روزای عمرمه!

ایلیا

من مادر شدم 😍


بلاخره در تاریخ 9/6/1403 اولین فرزند من بدنيا اومد!

 

ایلیا ی من...
خوش اومدی یکی یدونه من، به این دنیا 😍
قدمت انشاالله برای من و بابا جابر فقط برکت و خیره پاره تنم ...

من برای بدنیا اومدنت نه تنها فامیل و چندین دکتر،

بلکه در روز زایمان، یک بیمارستان رو بهم ریختم!!!😅

و حالا معروفم به همونی که صدای جیغش موقع زایمان تمام بیمارستان رو گرفته بود!


نمیدونم سخت زا بودن رو چی میدونن
فقط میدونم از عجایب خلقت یک زن در این زمونه، اینه که

بیش از 27 ساعت(!!!!!!!) جیغ بزنه و درد زایمان بکشه...


اما من با هر سختی بود،

تورو با روش زایمان طبیعی، به دلخواه خودم،

از لابلای جیغ و دردهای باورنکردنی، و البته اشکای بابایی و بقیه خانواده مون،

بدنیا آوردم!

من،

نهمین روز شهریور 1403 ساعت 00:50 دقیقه بامداد

ذره ذره مردم و از وجودم تورو که حاصل عشق من و بابایی بودی رو

به این دنیا هدیه کردم... 

چشم و دلمون روشن شد از قدمت مامانم😍

لاحول‌ولاقُوَّة‌الّابِالله🧿


اابیفیی

چرا باید خواب ببینم نعیمه 40روزه حامله ست و مارو دعوت کرده و بهمون ولیمه کباب میده؟
اه...
لعنت بهت!

تطوز

نازدونه ی من...
چیکار کنیم بااینهمه لوس بودنت؟ صدای همرو در آوردی قشنگ مامان...
قرار بود روز زایمان من، با عمل سزارین، در بیمارستان خصوصی ولیعصر قم در تاریخ 6/6 باشه.
اما با یک حرکت چرخشی، من رو در معرض عمل طبیعی قرار دادی و تمام معادلاتمون رو بهم ریختی...
خانم دکتر مونم می‌خندید و لابد پیش خودش کلی حرص خورد که اونهمه پول زیرمیزی که قرار بود بهش بدیم در عرض یک هفته فرت شد!
قربونت برم مامانم که اینهمه به فکر همه چیز هستی و بااین کار بهم ثابت کردی که صدامو میشنوی و نمیخوای زیر بار منت کسی یا ذره ای سختی باشیم برای بدنیا اومدنت...
به هرحال!
از اولم دلم میخواست زایمانم طبیعی باشه و شکر خدا این اتفاق به طور عجیبی افتاد...
و حالا منتظرم که هرلحظه به یه تلنگر کوچیک بیای و تمام این روزای سختو برام تموم کنی امید من!

پسر خوشگلم
بابایی هروز چندبااار ازم میپرسه که پس کی میاد این گل پسرمون؟
قول بده مامانی که بیشتر ازین مارو منتظر نذاری و خیلی زودتر از چیزی که فکرشو کنیم بیای...
مامانی تپل شده و دیگه نمیتونه تورو با یه شکم قلقلی بکشه اینور و اونور...

وینطن

ساعت نزدیک یک شبه و نشستم منتظر که اقاپسرمون گرسنه ش بشه و با مشت و لگد هاش منو روونه آشپزخونه کنه...
شبا من هزار وعده غذام سیرم نمیکنه!!

غلخحو

خدایا...
کی این دوهفته میگذره 😢
آب شدم من!
۱ ۲ ۳ . . . ۵ ۶ ۷ ۸ ۹ . . . ۵۵ ۵۶ ۵۷