توئیت های من 🐥

هَــر چِــه هَـسْـت، اَزْ بَـرِکَــت خُـــداسْــت! ‌‌‌


ذدح

هیچوقت دوست نداشتم، یه زن حامله ی شلخته باشم...
ازونا که ماه به ماه ابرو بر نمیدارن،
لباسای گشاد و رنگ و رو رفته میپوشن،
لباسای کثیف تلمبار گوشه ی خونه،
آشپزخونه غرق در مورچه از کثیفی،
مشت مشت خاک و غبار روی دیوار و وسایلای پذیرایی...

یا ازونا که موهاشونو شونه نمیزنن و هفته به هفته رنگ حموم نمیبینن که مبادا نی نی تو دلی شون اذیت بشه!
ازونا که خودشونو لوس میکنن و از شوهرشون بدشون میاد...

شوهره بیچاره ام مجبوره با شلختگی های زن همراه بشه و یادش بره که یه عضو جدید داره به خانواده ش اضافه میشه!
بعدم که بچه دنیا بیاد کرختی این دورانو به اسم افسردگی بعد از زایمان همه جا فریاد بزنن...

یک هفته ای مشغول بودم...
برای بار سوم در دوران بارداری م خونه تکونی کردم که مبادا هرماه سنگین تر بشمو کارام بمونه...
سرتاسر خونه رو خوشبو کننده و ادکلن زدم تا حسابی دلبری رو در حق خونه م تموم کرده باشم،
صدای سینمارو تااخر زیاد کردم تا کمتر صدای باد و طوفان و بشنوم.
بعد از دوش گرفتن، جلوی آینه وایستادم و طبق معمول همیشه، خودم برای برداشتن ابروهای همیشه تمیزم(!!!) دست به کار شدم...
موهامو که حالا خیلی بلندتر از ماه های اول حاملگی م شده آروم شونه کردم و با دقت به صورتم زل زدم!
این چندروز حسابی آقا پسرمون خسته شده و اینو حداقل میشه از چشمای من خوند...
صدای رعد و برق بارون حواسمو به خودش جلب کرد و دوییدم توی حیاط تا زحمت این یک هفته به باد نره... تندتند لباسارو جمعشون کردم و بزور سبد لباسارو تا توی خونه آوردم.
لباسای تمیز و مرتب تا کردم و هرکدومو گذاشتم سرجاش.

کارای تکراری هروز من حتی توی این روزا که به زحمت راه میرم و بعد از هرقدم کلی نفس نفس میزنم تمومی ندارن...
حیاط و باغچه ی تمیز...
آشپزخونه مرتب...
اتاق خوابی که رو تختی‌ش بوی شوینده و تمیزی میده...
و خونه ای که سرشار از بوی عطر و ادکلن و صدای خوش ویلنه...
چی میتونه این آرامشو ازم بگیره؟

پ. ن
سیدزهرا بعد از دیدن اولین عکس از ماه هفتم بارداری م بهم گفت که چقدر بامزه شدم!
بامزگی یه شکم قلقلی و یه پسر بچه شیطون که توش مدام شلنگ تخته پرت میکنه چی میتونه باشه؟ 😅
خداروشکر که من ازون دسته خانومای باردار نشدم که 100000کیلو میشن و دمپایی مردونه میپوشن و دستو پاهاشون کپل میشه.
وگرنه خودم، خودمو میکشتم😂
خدایا
من به همین شکم قلقلی م راضی ام!
لطفاً اضافات وزنم جای دیگه نره که کلاهمون میره توی هم... 🙄


تفتی

عزیزدل مامان،🩵

حالا دیگه بزرگ شدی و منو تو در ماه هفتم بارداری به سر می‌بریم...
و امان از ورجه وورجه های تو پسر شیطون من!


الان بیشتر از یک ماهه که شبا تا صبح توی شکمم تکون میخوری و خواب و از چشمای من و بابایی گرفتی...
اوائل خیلی بهونه میگرفتم
اما دیگه عادت کردم به بازی های شبانه ت و فقط چشمامو میبندم و با دستام لگد زدنت رو لمس میکنم.


و بعدم صدای اذان صبح میاد و بیهوش میشم...
این یکی دوماه حال روحی نسبتأ بهتری داشتم، اما امان از 5ماه اول که حسابی اون دنیا رو به چشمام آوردی...


قرارمون اینه که بهترین رفیق و همدم مامان باشی، نه اینکه هنوز نیومده اینهمه منو اذیت کنی!
ولی انگار کارتو خوب بلدی
و خیلی وقتا حس میکنم واقعا هیچکسی جز باباجابر نمیتوست بابای تو باشه که اینهمه توی این مدت بذر عشقشو با وجودت توی دلم پاشیدی...


انگار حرفای بابایی که با شیطنت تمام شبانه روز توی گوشت میخونه تاثیر گذار بوده و توام که پسر باهوش منی و کارتو خوب بلدی...


تو و بابایی، حالا تمام دار و ندار منید،
حتی اگر شبا تاصبح هرجفتتون نذارید که یه خواب راحت داشته باشم 😉


دوستت دارم همه ی وجودم،
دوستت دارم قلب و روحم... 🩵

پ. ن

تپل شدم 😎

و حالا کمتر از 98 روز دیگه مونده... 

انشاالله 🧿


زلنن

سید زهرا م حامله ست و این خبر خوشحال کننده این روزهای ما بود...😍
قربون پسر خوش قدمم که نیومده ملی دوست و رفیق با خودش آورد 😘

ذاا

آقای رئیسی، رئیس جمهور ایران به شهادت رسید!
من چرا اینهمه توی شوکم!؟
چرا باید اینجوری میشد!

لااد

به اون برفی فکر می کنم که الان آقای رئیسی گرفتارش شده...
به اونجایی که صداش به گوش هیچکس نمیرسه!
امان از دل همسرش...

جتذتج

قربون اخمای افتاده ت لوس مامانی 😍

اینم عکس ماه ششم ایلیا ی من، 

خیلی مخلوط طور هم شبیه منی هم شبیه بابایی... 

این چیزیه که من میخوام 😉

الهی شکر 🧿

 

 


لرتت

پسری من🤱🏻
امروز روز اول هفته 24 از بودنمون کنار هم میگذره...
20هفته پیش بود که فهمیدم حامله م!
و آخ از اون لحظه...


هنوز یکماه از اون سفر جادویی من و بابایی به مشهد نگذشته بود

که فهمیدیم امام رضا تورو همونجا بهمون هدیه کرده

و چی ازین قشنگ تر پسرم؟


اینارو گفتم تا بدونی چرا این شبا اینهمه با نماهنگ های تلویزیون که برای تولد امام رضا پخش میشه گریه میکنم

و توام محکم با انگشتات شکممو فشار میدی و بین اشکام میخندم!
میخندم چون توی این سفر از امام رضا خواسته بودم تا یه پسر کاکل زری بهمون بده و اونم سریع دعامو اجابت کرد!
الهی شکر...
من و بابایی همه چیمونو مدیون امام رضا هستیم،

و تااخر عمر دست بوسشون که تورو به ما هدیه داد! 


اتاق قشنگت کامل شده و این روزا پاتوق منه که با یه شکم قلمبه بزور لابلای وسایلت راه برم و مدام دکورشونو عوض کنم...
تو حال خوب هروز من و بابایی هستی قندعسلم.

پ. ن
امشب بابایی بهم گفت
تابحال یه زن حامله بااینهمه خوشگلی ندیده بودم...
ازش پرسیدم ‌: مگه فکر کردی زشت میشم؟
محکمتر بغلم کرد و بعدم از تصورات وحشتناکش راجبم گفت.
گمونم جنابعالی خواب بودی اما همین حین بود که دیدم بعله، بیدارشدی با دست و پاهای کوچولوت بهم مشت و لگد زدی... 


یتطت

پسر کوچولوی شیطون من🥰
حالا منو تو 6ماهه شدیم...🧿
و تو تا 121 روز دیگه توی بغلمی قلب مامان😘


این روزا مامان حسابی مشغول خورده ریزای سیسمونی قشنگته، دلم میخواد حتی یه سر سوزن از هیچ چیزی کم نداشته باشی!

و همین موضوع صدای همرو در آورده، دوست و آشنا، غریبه...

آخه تو پسر منی، و نباید حتی حسرت کوچکترین چیزی رو بخوری یا قلب کوچیکت غصه بخوره!

مگه مامانی بمیره که همچین روزی رو نبینه... 

پس حسابی توی شکم قلمبه مامان بازی کن

که یه اتاق بی نظیر با کلی اسباب و وسایل خوشگل منتظر توئه عزیزدلم🤩


زززببب

امان از این روزای من....

نغنبن

شازده کوچولوی من،
بهتره بدونی این روزا ما چه حال واحوالاتی داریم وقتی که من هفته های آخر ماه پنجم بارداری م رو میگذرونم...

ما بخاطر شغل بابایی، مجبور شدیم توی یکی از روستاهای نزدیک شهرمون ساکن بشیم، البته موقت...
و این روزا تمام معضل من و بابا، فقط خونه ست،
و من هر لحظه بخاطر آرامش تو، بیشتر و بیشتر به فکر خرید خونه ام
اما، چه کنم که فعلا دست تقدیر با منو بابایی یار نیست وما مجبوریم که شرایط فعلی رو تحمل کنیم!
من حتی بخاطر تو توی ماهی که داره میگذره از داشتنت،
تو روی همه وایستادم و بعد از کلی دعوا و مکافات، باز هم دستم به جایی بند نشد!!
اما باباجابر مهربون، داره هروز شرایط رو برامون بهتر میکنه و باید بگم، خونه ای که توش هستیم قشنگتر از چیزیه که تصورش کنی...
مخصوصا اینکه تازگی، صدقه سر وسواس من، حسابی بهش رسیدن و دیگه دست کمی از خونه های نوساز شهر نداره!

از رنگ کردن در و دیوار و حیاط و تعویض کابینت و خورده کارهای مفصل گذشته،
تا زیبا سازی ظاهر حیاط و باغچه و خیلی چیزای دیگه!
خلاصه،
راستشو بخوای من به شرکت و نمایندگی که برات سرویس چوب سفارش داده بودم، آدرس قطعی ندادم،
چون تصمیم گرفته بودم که وسایلای قشنگت رو جای دیگه ای توی یه خونه بهتر داخل شهر بچینم
اما این روزا که خونه خیلی عوض شده صفای خاص خودشو گرفته،
اجازه دادم تا از نمایندگی برای نصب سرویس اتاقت بیان و دیگه کار رو تموم کنن...
من الان فقط به تو و حواشی اطرافت فکر میکنم، بخاطر تو میجنگم و پامو روی تمام خط قرمزام میذارم.
چقدر مادر بودن برای تو پر چالشه!!!

من برای تو، جونم رو میدم، دردونه ی قلبم❤️
۱ ۲ ۳ . . . ۵ ۶ ۷ ۸ ۹ . . . ۵۳ ۵۴ ۵۵