سه شنبه ۲۳ مرداد ۰۳
کدوم مامان کوچولویی که 9 ماهه حامله س حتی صبح سحری ام اینهمه خوشگله...
و منی که دیشب تاصبح کابوس دیدم از نظر خودم یک مرده متحرکم!
هنوزم به من میگه مامان کوچولو، من دیگه رفتم توی 28سالگی بزرگوار 😒
هَــر چِــه هَـسْـت، اَزْ بَـرِکَــت خُـــداسْــت!
قهرمان کوچولوی من،
امروز خیلی روز سختی برای همه بود...
برای باباجابر، که تمام روز بغض داشت بخاطرت
برای مامان جون و باباجون، برای خاله ها و حتی حلما و ثنا کوچولو...
و از همه بدتر، بدتر، و خیلیییییی بدتر.... برای من، مامان مهنازت، پاره ی تنم...
امروز جونت توی مشتم بود و باید انتخاب میکردم که چندتا آمپول مسخره رو بزنم یا نه!
و اگر بزنم و خدایی نکرده زبونم لال، قلب کوچولوت از حرکت بیوفته یا کورتون باعث بشه دیابت تورو بخطر بندازه باید اون موقع چیکار کنم؟
از چندروز سخت و طاقت فرسا، فقط چندساعتش گذشته و ما بازم نگرانیم...
بعد از زدن آمپول های ریه ت، مدام بعد از هربار نوار از قلبت، اشک میریختم و میگفتم:
طاقت بیار قهرمان کوچولوی من
ما فقط بخاطر سلامتیت این خطرو بجون خریدیم، جیگرگوشه ی من...
و قلب کوچولوت آروم آرومتر میزد!
امروز 10بار دورتادور شهر و بیمارستان هارو گشتیم و حالا خونه باباجون اومدیم و بیهوش روی تخت افتادیم!
خدا فردارو بخیر کنه
پ. ن
پسرم، همه ی زندگی منه،
برای من نه!
اما برای سلامتی اون لطفا دعاکنید🙏
دردونه ی من، حالا منو تو 37 هفته شدیم!! 🤩
37 هفته ست که تو توی شکم من وول میخوری و با من زندگی میکنی نازنینم
خیلی ها توی هفته 35 به بعد ویا قبلتر از اینها زایمان میکنن
اما انگار فعلا جنابعالی جات خوبه و نمیخوای که از مامان دل بکنی...
این وسیله هایی هست که امشب بردیم خونه مامان جون تا یکی دو هفته ای رو بخاطر بدنیا اومدنت اونجا مهمون باشیم انشاالله...
دقیق یادم نمیاد که این رخت خواب پاپیونی رو توی کدوم ماه از داشتنت بودم که برات دوختم
اما این روزا هرکسی برای دیدنت اتاق قشنگت میاد باورش نمیشه که خودم اینو برات دوخته باشم اونم توی دوران بارداری!
بین چندین دست رختخواب حاضری و دوختنی که برات تهیه دیدیم،
اینو یه جور دیگه ای دوست دارم
من بهش میگم رخت خواب پاپیونی😍
برای وقتایی که مسافرت میریم یا خونه مامان جون که دلم میخواد روی تشک خودت بخوابی...
اون یکی ام تشک لبه دار ضد رفلاکس هست
مثل یه تخت کوچولو میمونه و مطمئنم توش در آرامش کاملی... 🤩
چون نمیتونیم گهواره ت رو باخودمون ببریم و ممکنه رفلاکس در روزای اول اذیتت کنه باید این و کریرت رو حتما باخودمون اونجا داشته باشیم...
به علاوه بالش شیردهی فیلی جیگر 🤩
و تشک تعویض و یه ساک از وسایل خودم که فعلا فرستادم اونجا گمونم یه چمدون باید میفرستادم 😅
چون هنوز کلی لباس و وسیله دیگه مونده...
پ. ن
دوروز دیگه انشاالله معلوم میشه من کی باید آماده زایمان بشم
و این دوروز برای همه ما پر از استرسه!
نوار قلب قشنگت...
البته توام از من خسته تری و خوابی
بیدارشو مامانی نذار اینهمه محکم شکممو فشار بدن تا بیدارت کنن،☹️
شب نااروم گذشته، هرجفتمون رو خوابالو کرده و مدام پرستاره با دستگاه میزنن روی شکمم که بیدارمون
کنن...
حیف که الان بحث سلامتی توئه وگرنه
دلم میخواد خفه شون کنم☹️
قلب من...
حالا منو تو وارد 9 ماه شدیم!
یک ورود هیجان انگیز که جز اشک و ترس برای من، و البته بقیه خانواده چیزی نداشت...
الان ساعت3ونیم صبحه و من در بیمارستان بستری ام
غروب آخرین روز ماه هشتم تو،
من دچار خونریزی ناگهانی شدم و حاصلش چیزی جز بستری کردنو گرفتن انواع آزمایش و نوار قلب های مختلف از تو چیزی نبود!
همه ی ما ترسیدیم...
تو نمیدونی که چقدر برای تک تک ما عزیزی، پاره ی تنم
اما قلب مامانی خیلی طاقت نداره ها، اینهمه برام ناز نکن لوس مامان
من که همه جوره و هرلحظه جونمو فدات میکنم
الان نزدیک صبحه و چندساعته که من مثل ابربهار اشک میریزم
بابایی ام توی نمازخونه بیمارستان آواره شده
خاله ها از این ور بیمارستان میدوان اونور بیمارستان و مدام همگی گوشیامون زنگ میخوره و همه حالتو میپرسن...
دیگه برام حال خودم مهم نیست
شدت درد قلبم انقدری زیاد شده که نفسام به شماره افتاده اما صدای قلب تو و شیطونی کردنت موقع مانیتورینگ، و نوار قلبت، همه ی دردامو از یادم میبره...
ما همه نگرانیم ایلیای من
قول بده این چندهفته رو دووم بیاری و بعدش زوده زود بیای بغلم دردونه ی من
تو عشق شهریوری منی، درست مثل بابائی😉
پس نخواه که من زودتر بدنیا بیارمت پسرم
پ. ن
در پی بستن ساک بیمارستانت،
لباسای پلو خوری و راحتی نوزادی ت رو با باباجابر شستیم و همرو برات اتو کردم.
این عکسو به یادگار از آخرین روز ماه هشتم برات گرفتم
دوستت دارم، شازده کوچولوی من❤️
30 تیر...
امروز نوبت دکتر دارم،
دکتر چی؟
من برای اولین بار در اواخر سن 27سالگی، درست زمانی که خودم خواستم، از مردی که حالا بدون اون نفس کشیدن برام ممکن نیست، باردار شدم...
و الان، 30 تیرماه سال 1403، 8ماه از بارداری م میگذره...
وقتی جواب آزمایشگاه به حامله بودنم مثبت بود،
66کیلو بودم و حالا با یک فرزند پسر در شکمم، که از ریگ روی زمین تا برف توی آسمون هوس میکنه، تونستم 85کیلو بشم!!!
پسر کو ندارد نشان از پدر؟؟؟؟؟
از نظر دکتر هیچ اشکالی نداره
چون بقول قدیمی ها ورم ندارم و فقط یه شکم قلمبه رو با یک پسربچه شیطون با خودم حمل میکنم!
ما قراره اسم اولین بچمون رو انشاالله ایلیا بذاریم و اینو حالا تمام شهر میدونن...
شبا که هنوز صدای گریه آقا ایلیا توی خونمون نمیاد و ما دونفره زیر یک سقف هستیم، انتظار در خونه کوچیکمون فریاد میزنه!
این شبا بزور روی تخت جابجا میشم و تا آقای خونه بغلم نکنه و جابجا م نکنه گاهی نفس کشیدن هم برام مشکل میشه...
ایلیام که اوج شیطنت هاش از ساعت 1 به بعد شب شروع میشه!
و کیو دیدید که بتونه با وجود یه جونور توی شکمش که مدام از مشرق به مغرب میچرخه و وول میخوره بتونه بخوابه؟
در نتیجه گاهی ساعت ها در گالری گوشیم میچرخم تا از خستگی و چشم درد خوابم ببره!
امشب به این فکر می کردم که:
فقط یک ماه دیگه این خونه سکوت شبانه داره...
شاید دلمون تنگ بشه برای این شبای دونفره با آقای خونه!
#بماند_به_یادگار