توئیت های من 🐥

هَــر چِــه هَـسْـت، اَزْ بَـرِکَــت خُـــداسْــت! ‌‌‌


نبنب

همنفس مامان😍
امشب برای منو بابایی شب مهمیه، شبیه که ما دل به دل هم دادیم تا یه عمر باهم زندگی کنیم...
4 اردیبهشت سال 96
من زیباترین عروس این شهر بودمو بابایی ام از حق نگذریم حسابی خوشگل و خوشتیپ شده بود!
نمیگم اون روزا عاشق ترین بودیم اما، میگم امروز و این ساعت، فکرمیکنم هیچوقت اینهمه عاشق نبودیم...
و تو بدون شک حاصل این عشقی!

من و بابایی وقتی که عشقمون به اوج خودش رسید،
تصمیم گرفتیم که تورو وارد زندگیمون کنیم
و بنظرم اگر جز اين بود خیانت بزرگی به تو و زندگی سه نفره مون میکردیم...

هرچند، من از روز اول حاملگی م، پر چالش ترین روزهای عمرم رو تجربه کردم، و حس میکنم این به معنای اینه که خدا به همین راحتی نمیخواد بهشت و بیاره زیر پاهام... 🤭
تقریبا هروز اشک و استرس و هزار اتفاق خوب و بد!
بدترین نوع افسردگی، حال و روز این روزای منه، که هیچوقت برام اتفاق نیوفتاده بود...

ایلیا ی من، قلب و روح مامان؛
من بخاطر تو هر دردی رو با تک تک سلول های وجودم حس کردم و شک نکن در آینده هم خواهم کرد،
و همه‌ی اینا فدای یه تار موی مژه های قشنگت پسرم.

من و بابایی هرشب تورو تصور می‌کنیم و کلی راجبت بگو بخند میکنیم، میدونم که همرو میشنوی...
حالا منو تو یه تیم قوی هستیم و تو دیگه قهرمان مامانی،

بابایی منتظره تا تو بدنیا بیای و فوری برای بچه دوم که به گفته خودش دختره، اقدام کنیم و منه بیچاره دوباره 9ماه اشک و آه و شیون تحمل کنم تا تیم آقا تکمیل بشه و تنها نمونه 😒
منم هربار میگم، اصلا از کجا معلوم که بعدی دختر باشه؟ 😜


ایلیا

قندعسل مامان،😍
حالا منو تو نصف راه رو باهم طی کردیم و تا کمتر از 140روز دیگه تو توی بغلمی مامانم😍انشاالله...


صدای قلب قشنگت هرشب قبل از خواب بهم آرامش میده

و هرشب فقط با فکر توئه که خوابم میبره...


البته حواسم به شیطونی های تو، وقتی بابایی بغلم میکنه و دستشو میذاره روی شکمم هست
که انقدر ورجه وورجه میکنی تا حسابی دل ضعفه میگیرم...
خوب پدر و پسری امان از روزگار من درآوردید!😄


انقدر که بابایی شبا دلش برام میسوزه و کلی نصیحتت میکنه و میگه :
ایلیا، پسرم...
من همینجوری ام مامانتو عذاب میدم لاقل تو کمتر اذیتش کن😒
و بعد به خودم میام و میبینم توی همون حال خوابم برده و حالا صبح شده...

پ. ن
'' ایلیا '' اسم قشنگ توئه که حالا همه تورو به این اسم می‌شناسن...

این اسمی بود که قبل از حتی بارداری برات انتخاب کردیم و از نظر من و بابایی بی‌نظیر ترینه!
بابایی میگه، پسرمونو باید از حالا بااسم خودش صدا کنیم و من الان 5 ماهه، که بااین اسم باهات حرف میزنم...

حتی ثنا هرشب زنگ میزنه و میگه : اتاق ایلیا کلی اباب بازی داره منو راه میده توی اتاقش منداز(مهناز)؟ 😄

ایلیا، معناهای زیادی داره و یکی از یکی قشنگتره

اما برای من، بهترین معنا، اسم مقدس حضرت علی علیه السلام بود، و چه اسمی بهتر از این، برای معجزه ی خدا توی زندگیم؟ 


'' ایـلـیـا'' ی من
قلب مامان، دوستت دارم ❤️


نبن

پسر شیطون مامان😍
دیروز هرجفتمون خسته و گرسنه بودیم و توام یادت رفته بود که مامانو اذیت کنی و توانی برای بهونه گرفتن سر این غذا و اون غذا نداشتی...
شب وقتی از پیش دکتر قم برگشتیم خونه عمه خانومت دعوت بودیم که ولیمه کربلاشون رو میداد و من گشنه و خسته جلوی اونهمه آدم دوییدم سر قابلمه و چنان به‌به کنان ناخونک زدم و غذا خوردم که همه تعجب کردن!

از من بااینهمه فیس و افاده بعید بود😄
اما چه کنم که همه میدونن پسر شکمویی دارم و نمیتونم هیچ جا جلوی خودمو بگیرم!
که حتی وسط خیابونم دیروز مجبورم کرد نون و پنیر تازه مامان جون برام بخره و همونجا توی کوچه بخورم!

نمیدونم، حتماً بخاطر حرفای دیروز دکتر دیگه پسرخوبی شدی و میخوای که مامان دیگه اینهمه وزن کم نکنه که دکتر دعواش کنه ☹️
میدونی مامانی توی 2هفته 5کیلو لاغر شده؟
این روزا هیچکس باور نمیکنه که تورو 5ماهه حامله م!!

و این برای سلامتی هیچ کدوممون خوب نیست نفس مامان...
پس پسر. خوبی باش تا باهم دیگه ماه ششم بارداری رو بزودی شروع کنیم 😉
بدون بهونه ها و ویار های جور واجور.... 🙃
ان‌شاالله


حازحا

عشق مامان،
امروز بلاخره فرصت کردم تا برم درمانگاه محله مامان جون و برات پرونده تشکیل بدم.
البته بیشتر به شوق شنیدن صدای قلب کوچولوت رفتیم و مجبور شدیم پرونده ام درست کنیم.
مامان جونم باهام اومد تا صدای قلبتو بشنوه...
آخ که من فدای اون قلب قشنگ و مهربونت که انقد تندتند میزد 🥹
بابایی ام وقتی شنید از دور کلی قربون صدقه مون رفت 🤗
عزیزدلم
نفسم بند به تک تک ضربان قلبت...
امروز برای اولین بار بود که فهمیدم دیگه برای شنیدن صدای قلبت دستگاه سونو لازم نیست و هرزمان که بخوام با هر دستگاهی صداتو میشنوم😍
و الان ذوق مرگ ترینم🤗

تو نه تنها برای من و بابایی بلکه برای همه‌ی خانواده معجزه ی خدا هستی.
به داشتنت افتخار میکنم پسر قهرمانم🥰

تیتبت

امید مامان
این روزا که دیگه میتونم آروم آروم حرکتو توی دلم احساس کنم، همه ی حس و حالتو میفهمم...
خندیدنت، شکموبازی هات، فشار ها و مشتایی که با دستو پاهای کوچولوت بهم میزنی، و حتی ناراحتیت دردت بجونم...
یوقت جرو بحث های منو بابایی رو به دل نگیری؟
ما دوتا عادت داریم به ابری و آفتابی شدن😉
تو الان تا آخر عمرت، منو داری و آغوش من امن ترین جای دنیاست برای تو و بابا جابر!
نترس عمر من...
من حواسم هرلحظه بهت هست، زندگی م دیگه بدون تو معنایی نداره، پس حسابی مراقب باش تا مامانی بزودی محکم بغلت کنه.
تمام لگد زدنو غر زدنتو بجونم میخرم پسرم، تو فقط سالم باش❤️

تبت

کاکل زری من 😍

حالا من و تو 5ماهه شدیم... 

تو دیگه از رگو خون و گوشت منی

تو همه وجودمی

قبل از تو نمیدونم اصلا برای چی زنده بودم پسر مامان؟ 

این عکسو بابایی ازت گرفت، 

وقتی که من داشتم روی تخت سونوگرافی اشک می‌ریختم و دکتر تصویر تورو به ما توی مانیتور نشون میداد... 

بزرگ شدی قندعسلم😍

 

پ. ن

بابایی وقتی دکتر تاکید کرد که تو پسری، از ته قلبش خندید و من اینو هیچوقت یادم نمیره... 

خنده م لابلای اشکام، وقتی خنده ی بابایی رو دیدم، بیشتر شبیه یه رویا بود! 

من و بابایی ثانیه هارو برات می‌شماریم تابیایی قربونت برم من❤️

 


تطتز

عزیز مامان، اولین سال بودنت در کنار من و بابایی برای هممون مبارکه😍
سال 402 تورو به ما هدیه داد، و سال 403 انشالله، سال برکت وجود تو کنار ماست و برای ما جور دیگه ای خاصه!

این روزا من و بابایی حسابی مشغولیم تا قشنگترین و اتاق دنيا رو با وسایلای قشنگی که مامان جون و بابا جون برات گرفتن درست کنیم...
آخ از خستگی های ناتموم این روزای ما...
شب عید امسال ما فهمیدیم که جفتت یکم اومده پایین و من استراحت مطلق شدم!
امروز به باباجابر میگفتم اگر بهم بگن، سخت ترین روزای عمرت کی بود؟
می‌گم روزایی که حامله بودم!
چون آدم بیش فعالی مثل من، ممنوع الکار شده و مدام باید از این و اون بخوام کارامو انجام بدن(هرچند که رعایتم نمیکنم!!)
خلاصه که، دوست دارم این روزا با سرعت برق بگذرن...

حاحا

تولدم مبارک 🎈🎊

 


نبنلنب

اتفاق تلخ امروز، گم شدن تریلی علی بود...
مصیبت پشت مصیبت!

وینبم

چشم و چراغ بابا

مرد کوچیک مادر... 

هیچکی نمیشه با یه تار موی تو برابر😍

 

#پسرم 💙 

۱ ۲ ۳ . . . ۶ ۷ ۸ ۹ ۱۰ . . . ۵۳ ۵۴ ۵۵