توئیت های من 🐥

هَــر چِــه هَـسْـت، اَزْ بَـرِکَــت خُـــداسْــت! ‌‌‌


بهحناب

ایلیای من، قلب مامان

ماه هفتم هم تموم شد و ما وارد 31هفتگی شدیم

حالا تااومدنت فقط چندهفته باقی مونده!

توی این ماه بهترین روزامو با تو گذروندم... 

پسرمامان

هرلحظه خداروشکر بخاطر داشتنت،

هرلحظه خداروشکر بخاطر تمام دردایی که میکشم و نشون میده تو اون تو سالمی 

هرلحظه خداروشکر بخاطر این روزایی توی گرما له له میزنم و تورو بزور باخودم میکشم 

هرلحظه بخاطر تمام مشت و لگد هات شکر مامانم... 

 

همه ی امیدم، پسر دردونه ی من

دوستت دارم 

من به فدای تو 

بجای تمام گلهای جهان، تو فقط بخند...

پسرک شیطون من🩵

 


وزوز

تصویر تکراری هروز من،

زمانی که روی مبل مخصوص خودم میشینم وچایی میخورم ... 

 


للاا

به مناسبت گذشت 200 روز از باهم بودنمون،

ایلیا ی من💙

اتاق قشنگت مبارکت باشه مامانی🧿 🤩

 

پ ن

البته این عکس ها خیلی کلی هستن

و کلی وسایل ریز و درشت در این تصاویر مشخص نیستند و انشاالله به مرور از تک تکشون عکس میذارم 

 

 

 

 

 


نطو

قلب مامان، همه ی وجودم
حالا دیگه تو همراز شب و روز منی و با صدام مدام توی دلم چرخ میزنی...
با صدای وروجک های فامیل، توام شاد میشی و توی دلم غوغایی به پا میکنی!
و من از شدت شیطنت های تو از حال میرم و این بنظرم قشنگ ترین غش کردن دنیاست...
آزمایش های 3ماهه دوم و سوم انجام شده و ما حالا فقط یک هفته مونده تا وارد ماه هشتم بشیم.
امروز مادرجون و عمه خانومت با بچه های شیطونش میان برای دیدن اتاق قشنگت
چون عید غدیره و من و بابایی این چندروز حسابی درگیر بودیم، من بخاطر مهمونا و بابایی ام بخاطر کاروان شادی روستا،
بابایی یه تریلی از بچه ها رو با خودش توی شهر وروستاها میگردونه و مدام سرود '' ایلیا، ایلیا '' پخش میکنه...
این برنامه هرساله باباییه اما امسال ویژه تر اونم بخاطر اسم قشنگ تو پسرم😘

دوستت دارم نازنینم
دوستت دارم همه کسم
دوستت دارم پاره ی تنم
#ایلیای_من💙

دینی

وقتی از فرزاد فرزین حرف میزنیم، در واقع از چه حرف می زنیم؟

#فیوریت❤️

للاج

پاره ی تنم...
امروز وارد هفته 28 بارداری شدم

و اگر شانس بیارم و تو در 38 هفتگی بدنیا بیای یعنی فقط 75 روز دیگه باقی مونده تا بدنیا اومدنت...


این روزا دست و پاهای کوچولو و خوشگلت قوی تر شده

و من اینو وقتی میفهمم که محکم با دستو پاهات بهم مشت ولگد میزنی و منم از ترس یدفعه جوری تکون میخورم که حتی بعدش خنده م. میگیره...


آخ که من و بابایی هروز ساعت هارو می‌شماریم

و مدام تورو توی هرجایی تصور می‌کنیم!
توی حیاط خونه ی قشنگمون، توی اتاقت توی پذیرایی، توی ماشین، حتی وقتایی که بیرونیم و مهمونی میریم....


بابایی که تازگیا خیلی بیشتر از قبل باورش شده که واقعاً یه پسر داره مدام بادی به غبغب میندازه و میگه:
خانومم حواست به جانشین خاندان من هست یا نه؟؟؟؟


منم که این روزا فقط و فقط به زایمان فکر میکنم و حال و هوای سختی که در انتظارمه!


راستی، پسر قشنگ مامان،
محمد هادی (پسر شهاب و فاطمه) ، دوستت که فقط باهاش دوماه فرق داری، به دنیا اومد و متاسفانه حال خوبی نداره...

براش دعا کن که زود زود خوب بشه

چون مطمئنم بهترین همبازی برای تو میشه قندعسلم.


پ. ن
شبا از درد و ورجه وورجه های تو انقدر ناله میکنم

که نمیدونم کی خوابم میبره...
ولی می‌شنوم که بابایی مدام غصه میخوره و موهامو نوازش میکنه

بعدم زیر زیرکی میگه :

تو کی مامان شدی آخه جوجه ی من...


ذدح

هیچوقت دوست نداشتم، یه زن حامله ی شلخته باشم...
ازونا که ماه به ماه ابرو بر نمیدارن،
لباسای گشاد و رنگ و رو رفته میپوشن،
لباسای کثیف تلمبار گوشه ی خونه،
آشپزخونه غرق در مورچه از کثیفی،
مشت مشت خاک و غبار روی دیوار و وسایلای پذیرایی...

یا ازونا که موهاشونو شونه نمیزنن و هفته به هفته رنگ حموم نمیبینن که مبادا نی نی تو دلی شون اذیت بشه!
ازونا که خودشونو لوس میکنن و از شوهرشون بدشون میاد...

شوهره بیچاره ام مجبوره با شلختگی های زن همراه بشه و یادش بره که یه عضو جدید داره به خانواده ش اضافه میشه!
بعدم که بچه دنیا بیاد کرختی این دورانو به اسم افسردگی بعد از زایمان همه جا فریاد بزنن...

یک هفته ای مشغول بودم...
برای بار سوم در دوران بارداری م خونه تکونی کردم که مبادا هرماه سنگین تر بشمو کارام بمونه...
سرتاسر خونه رو خوشبو کننده و ادکلن زدم تا حسابی دلبری رو در حق خونه م تموم کرده باشم،
صدای سینمارو تااخر زیاد کردم تا کمتر صدای باد و طوفان و بشنوم.
بعد از دوش گرفتن، جلوی آینه وایستادم و طبق معمول همیشه، خودم برای برداشتن ابروهای همیشه تمیزم(!!!) دست به کار شدم...
موهامو که حالا خیلی بلندتر از ماه های اول حاملگی م شده آروم شونه کردم و با دقت به صورتم زل زدم!
این چندروز حسابی آقا پسرمون خسته شده و اینو حداقل میشه از چشمای من خوند...
صدای رعد و برق بارون حواسمو به خودش جلب کرد و دوییدم توی حیاط تا زحمت این یک هفته به باد نره... تندتند لباسارو جمعشون کردم و بزور سبد لباسارو تا توی خونه آوردم.
لباسای تمیز و مرتب تا کردم و هرکدومو گذاشتم سرجاش.

کارای تکراری هروز من حتی توی این روزا که به زحمت راه میرم و بعد از هرقدم کلی نفس نفس میزنم تمومی ندارن...
حیاط و باغچه ی تمیز...
آشپزخونه مرتب...
اتاق خوابی که رو تختی‌ش بوی شوینده و تمیزی میده...
و خونه ای که سرشار از بوی عطر و ادکلن و صدای خوش ویلنه...
چی میتونه این آرامشو ازم بگیره؟

پ. ن
سیدزهرا بعد از دیدن اولین عکس از ماه هفتم بارداری م بهم گفت که چقدر بامزه شدم!
بامزگی یه شکم قلقلی و یه پسر بچه شیطون که توش مدام شلنگ تخته پرت میکنه چی میتونه باشه؟ 😅
خداروشکر که من ازون دسته خانومای باردار نشدم که 100000کیلو میشن و دمپایی مردونه میپوشن و دستو پاهاشون کپل میشه.
وگرنه خودم، خودمو میکشتم😂
خدایا
من به همین شکم قلقلی م راضی ام!
لطفاً اضافات وزنم جای دیگه نره که کلاهمون میره توی هم... 🙄


تفتی

عزیزدل مامان،🩵

حالا دیگه بزرگ شدی و منو تو در ماه هفتم بارداری به سر می‌بریم...
و امان از ورجه وورجه های تو پسر شیطون من!


الان بیشتر از یک ماهه که شبا تا صبح توی شکمم تکون میخوری و خواب و از چشمای من و بابایی گرفتی...
اوائل خیلی بهونه میگرفتم
اما دیگه عادت کردم به بازی های شبانه ت و فقط چشمامو میبندم و با دستام لگد زدنت رو لمس میکنم.


و بعدم صدای اذان صبح میاد و بیهوش میشم...
این یکی دوماه حال روحی نسبتأ بهتری داشتم، اما امان از 5ماه اول که حسابی اون دنیا رو به چشمام آوردی...


قرارمون اینه که بهترین رفیق و همدم مامان باشی، نه اینکه هنوز نیومده اینهمه منو اذیت کنی!
ولی انگار کارتو خوب بلدی
و خیلی وقتا حس میکنم واقعا هیچکسی جز باباجابر نمیتوست بابای تو باشه که اینهمه توی این مدت بذر عشقشو با وجودت توی دلم پاشیدی...


انگار حرفای بابایی که با شیطنت تمام شبانه روز توی گوشت میخونه تاثیر گذار بوده و توام که پسر باهوش منی و کارتو خوب بلدی...


تو و بابایی، حالا تمام دار و ندار منید،
حتی اگر شبا تاصبح هرجفتتون نذارید که یه خواب راحت داشته باشم 😉


دوستت دارم همه ی وجودم،
دوستت دارم قلب و روحم... 🩵

پ. ن

تپل شدم 😎

و حالا کمتر از 98 روز دیگه مونده... 

انشاالله 🧿


زلنن

سید زهرا م حامله ست و این خبر خوشحال کننده این روزهای ما بود...😍
قربون پسر خوش قدمم که نیومده ملی دوست و رفیق با خودش آورد 😘

ذاا

آقای رئیسی، رئیس جمهور ایران به شهادت رسید!
من چرا اینهمه توی شوکم!؟
چرا باید اینجوری میشد!
۱ ۲ ۳ . . . ۷ ۸ ۹ ۱۰ ۱۱ . . . ۵۵ ۵۶ ۵۷