توئیت های من 🐥

هَــر چِــه هَـسْـت، اَزْ بَـرِکَــت خُـــداسْــت! ‌‌‌


3340

یکی از عروس های فامیل، بهم پیام داده که روز طلبه رو از طرف من(!!!!!) تبریک بگو به همسرت😍
و من: 😒😐

زنه حسابی خجالت بکش، حد خودتو بدون دیگه، ای بابا...
چه معنی داره اخه که من از طرف تو به شوهرم تبریک بگم؟
چرا اصلا باید تو به شوهر من تبریک بگی؟ تویی که عروس عمه شوهرمنی! و من هنوز یه سلام علیک کامل با شوهر تو نکردم بعد 6سال!!!
اونوقت تو به خودت اجازه میدی تااین حد جلو بیای از حریم من؟
همینه ها، وقتی میگم نباید به روتون خندید اینه 😒
پ.ن
این ذهن بیکار رو خدا از بعضی آدما نگیره!
روز طلبه رو از کجا آوردید دیگه...


3339

از خواب بعدازظهر که بیدارشدم، بزور با همون حال کرخت مریضی، دوش گرفتم!
کلی کار داشتم، ظرفای ناهارم مونده بود و ماشین لباسشویی رو هم باید روشن میکردم، چندتا مرغم آقای خونه از استخون جدا کرده بود تا با چرخ گوشت چرخشون کنم!
(ما گوشت قرمز مصرف نمیکنیم، ماهی نهایتا یکی دوبار اونم بخاطر اینکه در دین اسلام توصیه شده هر 40روز بهتره که گوشت قرمز استفاده بشه!)
این وسطام متوجه شدم که آقای خونه سرماخورده..!
همونجا قید مریضی خودمو زدم و شدم یک پرستار در اختیار!!
همزمان که داشتم بدو بدو تمام کارای خونه رو سامان میدادم میوه و چایی و لباس گرم و پتو و یه جای مناسب برای راحتی اقای خونه تهیه کردم تا هم بتونه فیلم ببینه و هم استراحت کنه و من حواسم بهش باشه!

در حالی که خودم داشتم از درد گوش میمردم و با صدای چرخ گوشت کاملا کَر شده بودم مدام ازش می‌پرسیدم که اگر چیزی لازم داری برات بیارم...
خلاصه
وقتی دیدم در برابر خوابیدن مقاومت می‌کنه، شروع کردم به گذاشتن سریال ترسناکی قبلا هزار بار باهم دیده بودیم اما بازم ثانیه اول فیلم چشماشو گذاشت روی هم و الان در جوار خروپف های این عزیزدلم هستیم... 😄
اما من رسیدم به قسمت 5این سریال (مقصد نهایی)
برام خیلی نوستالژیکه، وقتی نوجوون بودم این سریال رو خیلی دوست داشتم!
بعد از انداختن لباسای شسته شده و جمع کردن لباسای خشک شده، برای فردای آقای خونه سوپ درست کردم چون ممکنه تاشب خونه نباشم...
حال‌ام باکلی خستگی نشستم و میخوام به خودم برسم
درد شونه هام امونو بریده، مطمئنم که دیسک گردن شدید گرفتم اما هربار بروی خودم نمیارم!
گوشامم صدقه سر این مریضی حسابی درد گرفته امیدوارم فقط از طریق گلوم عفونت نکرده باشه..


3336

امروز به فجیح ترین شکل ممکن خوشگلتر شدم 😍
هی نگاه میکنم توی آینه میگم :
الله اکبر از اینهمه زیبایی... 🤪
امروز فهمیدم من ازون دسته دخترام که مریض میشن خوشگلتر میشن!

خدایا شکرت 🤲🏻😂


3335

دکتر شکوری، از اون دسته آدماست که در بی حوصله ترین زمان ممکن هم، برنامه ش درمان روح ادم هاست... 

پ. ن

وقتی از سرماخوردگی حرف می‌زنیم در واقع از چه حرف می‌زنیم؟ 😑 

با بی حوصلگی تمام دارم به خودم میرسم! 

​​​​​

 

 


3332

سریال سینمای خانگی '' سقوط '' رو نگاه کنید!
بنظرم ارزش دیدن داره...

پ. ن
اولین قسمت رو تا ساعت 3صبح نگاه کردم!
درحالی که دوساعت دیگه باید برم تهران، انشاالله


3331

ساعت از 12 نیمه شب گذشته...
و دارم‌ فیلم '' روز صفر'' میبینم،
اگر از نگاه منتقدانه بخوام بگم، شاید در این قالب، در حد فیلم بی نظیر'' شبی که ماه کامل شد'' نباشه اما لایق دیدنه!


3330

آقای خونه 2ساعت نشسته باهام حرف میزنه و اصل حرفش اینه :

مگه بابای من، سرهنگ نیست؟
چرا وقتی پیشش میشینی استرس نداری؟
اونایی که ازت امتحان میگیرن دوستای بابای منن دیگه، حالا خوبه دیدی تک تکشون رو...
دیدی استرس نداره؟
و من :
از این به بعد دیگه از باباتم میترسم 😐


3328

روز سه شنبه چه اتفاقی افتاد؟

من با اصرار های بابا، و اقای خونه، رفتم آزمون رانندگی...
میدونستم که کسی با اولین بار رفتن قبول نمیشه،
اما انقدر به خودم ایمان داشتم که فقط 20درصد احتمال رد شدنم رو میدادم، چون دیگه علناً همه متوجه شده بودن که من توی رانندگی ایرادی ندارم!
اما امان از دست های پشت پرده روز آزمون...
به هرحال، با یک خطای کوچیک جناب سرهنگ، با لبخند ملیحشون و گفتنه جمله عذاب اوره:
حیفت نیومد از رانندگی که کردی!؟
داشتم قبولت میکردم اما یکم پارک دوبلت رو نزدیک زدی... اشکالی نداره برو انشاالله هفته بعد بیاقبولی😊
و من...😒😕😭

از ماشین قراضه سرهنگ که پیاده شدم، اشکام عین رود جاری شد!
اقای خونه ام از پشت با ماشین بنده رو ساپورت میکردن و همین موضوع اعصاب حضرت اقارو بهم ریخت و گفت:
خانوم برای چی شوهرت اومده تااینجا دنبالت؟ 😕
من که صدای هیچ کسی رو نمی شنیدم فقط بغضم رو نگه داشتم و گفتم: نمیدونم...
و وقتی سوار ماشین خودمون شدم، سیلی از اشک هام روان شد و اقای خونه ام با خنده منو میخواست آروم کنه مثلا!؟ (میخند؟ به چی میخندی عزیزمن!؟😒)
و بعد، بیچاره کسائی که در اون روز در مجاورت بنده قرار گرفتن و حسابی با اخم و غر زدنام از خجالتشون در اومدم!!

من شکست رو خیلی جاهای زندگیم تجربه کردم و باهاش کنار اومدم، اما این موضوع فرق داشت و بیشتر دوست داشتم که واقعا بار اول این آزمون رو قبول بشم که نشد و دیگه برام اهمیتی نداره...
بخاطر همین بود که خیلی ناراحت شدم، اما شبش که رفتیم خونه آبجی انقدر خندیدیم که یادم رفت جه روز تلخی رو پشت سرم گذاشتم... 😉


3326

امروز روز خوبی بود،
این روز خوب ازونجایی شروع شد که سید زهرا بعد از دیدنم گفت:

'' یذره شدی عوضی''!!!


بعدم که خونه مادرشوهر و گرفتن کلی هدیه...
اول سوغاتی های پدرشوهر از سفر شمال، بعدم هدیه عمه خانم همسر!
باورتون میشه من هنوزم بعد از 6سال هدیه عروس شدنم رو میگیرم؟ 🥴😄
این '' اردوخوری'' (نوعی ظرف پذیرایی) و جای'' سورمه چشم مسی '' رو عمه ی اقای خونه برام هدیه گرفته

و چون تابحال خونشون نرفتم، بنده ی خدا خودشون برام ارسال کردن و باگفتن:

خونه ی مارو که قابل نمیدونی بیای و کادوت رو ببری عروس خانم ... 😕😒

منوخجالت زده کردن. 

باید بگم اون ظرف سورمه  نه تنها من بلکه دل همرو برده...!

 

پ. ن

دلیل حال بد دیروزم رو در پست های آینده خواهم گفت! 

فی الحال، مجال سخن نیست... 

پ. ن دوم 

ببخشید که عکس بی حوصله گرفته شده 😕


3323

یکی از قسمت های برنامه کتاب باز، مهمانشون آقای موزون (تهیه‌کننده برنامه زندگی پس از زندگی) هستن، توصیه میکنم حتما ببینید!
انگار که سر یه کلاس نشستی و بجای مطالب قلمبه سلمبه، درس رو در قالب داستان یاد میگیری...
قطعا باید انتظار داشت که از چنین آدمی، برنامه ای جهانی مثل '' زندگی پس از زندگی '' بر میاد!

پ. ن

جناب موزون، در برنامه بی نظیر '' ایرانگرد'' هم مسئول پژوهش و دست اندر کار هستند، و اینجاست که من دیگه هیچ حرفی ندارم!

#فوریت_هام