توئیت های من 🐥

هَــر چِــه هَـسْـت، اَزْ بَـرِکَــت خُـــداسْــت! ‌‌‌


3501

'' شروع فصل سوم وبلاگ توئیت های من'' 

دوروز اخر هفته رو ویلای روستا مهمون داشتیم و حسابی خسته شدم!
آخر شب توی بالکن با صفاش نشسته بودیم که بابا سر صحبت و باهام باز کرد...
+ باباجان، نظرسنجی هات تموم نشد؟

تا کی میخوای هرکسیو میبینی بپرسی که، شما اگر جای من بودید میومدید اینجا؟
تکلیفت رو همین الان مشخص کن!
کاری که خودت میدونی درسته رو انجام بده...من شما رو اینجوری بار آوردم!

 

++ نمیدونم بخدا هنوزم... اگر میدونستم که انقدر گیج نبودم...انگار سخت ترین تصمیم زندگیم رو باید توی این روزا بگیرم! 

+مشکلت چیه؟

++خانواده جابر که اینهمه سنگ اندازی میکنن! نمی‌ذارن تصمیم درست بگیریم.

+تصمیم درست، حرف هیچکس نیست باباجان، فقط تصمیم خودته!! همین... 

چندسال اینجا باشید بعدم خودتونو جمع وجور که کردید میرید قم، تهران، یاهرجای دیگه میخواستی والسلام! 

 

تمام مسیر حرفای بابا توی سرم میچرخید 

ما که فقط چندسال دیگه از کارامون مونده بود تا جمع کنیم و بریم تهران، حالا باید میرفتیم جایی که حتی تصورشم نمی‌کردیم!

من تصمیمم رو همون اول گرفته بودم و اینجام اعلام کردم!

حتی اگر همه دنیا بگن نرو، من میرم! چون جابر عاشق اونجاست و اونجا حالش خوشه...

ولی یه حسی ته قلبم هست که میگه یه اتفاقی در راهه که همه چیز تغییر میکنه! 


3494

امروزم ازون روزای تخیلی و شلوغ پلوغه که کلی کار دارم، اما راحت نشستم روی تخت و دارم با لب تاپ قشنگم اسوده خاطر اهنگ گوش میدم و چت میکنم!


3492

امروز بنده شَقُّ‌القَمَر کردم

و مسیر خونه تا روستا رو بااین که بلد نبودم به تنهایی با یک ماشین پر از ملزومات این تعطیلات با خودم آوردم و از شهر تا روستا که به کنار، مسیر خونه مورد نظر و پیدا کردنش در لابلای کوچه پس کوچه های روستا هم به کنار...
اون هم برای اولین بار!

به من ایمان آوردید خلاصه یا نه؟ 


3491

روز تعطیل خود را چگونه آغاز کردید!؟
آقای خونه رفته مرقد امام، و بنده از کله صبح بعد از این درو اون در زدن به دنبال سبد و کارتون برای وسایلها، وارد فاز دوم تعطیلات شدم و سرگردون توی خیابونای شهر دنبال نون و سمنو بودم!
احتمالا امروز و فردا رو توی شهر نباشیم و اولین چیزی که نیاز داشته باشیم نونه...
خلاصه ‌!
دم اذان ظهر شده و خسته و کوفته رسیدم خونه...
دیروز انقدر بخاطر تمیز کردن خونه خسته شدیم که تمام بند بند وجودم درد میکنه.
اگر بد طبع نبودم حتما کارگر میگرفتم اما خونه کثیف تر از چیزی بود که فکرشو میکردم!
ای خدا
کی تموم میشه این روزا...

3489

وقتی یک همسر فوتبالی داری و خودت هیچ جوره بااین معقوله حال نمیکنی،

مجبوری یجوری خودتو سرگرم کنی!

و لابلای فریاد های پیچیده صدقه سر این بازی در خانه ما، کتاب بخونی...

#پس_از_تو


3485

اومدم دنبال آقای خونه و منتظرم تا از اداره شون تعطیل بشه... 

سر راه مامان خانومشون، احضارم کردن!

تا یه سطل ماست و یه کیسه زرد آلوی باغشون رو توشه راهم کنن!

و من اگر چنددقیقه دیگه بیشتر منتظر بمونم قطعا چیزی برای همسر باقی نمی مونه از زردالو ها! 

نگم از طعم این عزیزای دل! 

پ. ن

عجب هواییه امروز... 


3486

روز از نو

روزی از نو...


3487

امروز عجب روز شلوغی بود!
صبح که طبق معمول پارک بانوان بودم،
بعدش حلما و محبوبه قول گرفته بودن ازم که امروز بریم استخر باهم...
بعدم که خسته و کوفته اومدن خونه ما!
شبم دعوت شدیم خونه مادربزرگ همسر، اخه چندروزی میشه که حمید و خانومش برگشتن از کانادا و امشب مراسم پاگشا دارن.
اخ که اصلا حوصله اون حجم از شلوغی اونجا رو ندارم و امروز حسابی رُسَم کشیده شده...


3488

چطور امروز رو فراموش کنم!؟

امروز زری از ساعت 7اینجا بود و تا الان که ساعت 2 بعدازظهره کلی حرف زدیم صبونه خوردیم و خندیدیم!

امروز از ذهن هیچ کدوم ازما نمیره...


3484

این عزیزای دل رو که می‌بینید، نور امید رو در دل من زنده کردن!

علی الخصوص اون '' سمنو'' که روح و روان من رو در هم آمیخته...