توئیت های من 🐥

هَــر چِــه هَـسْـت، اَزْ بَـرِکَــت خُـــداسْــت! ‌‌‌


3527

باید جای من، توی این خونه باشی تا بفهمی دم دمای ظهروقتی صدای اذان مسجد میاد، دیگه اینجا فرقی با بهشت نداره!

آقای خونه اسم خونه رو گذاشته خونه سفید برفی!

چون این چندروزه کل خونه و حیاطو دیواراش سفید شد و شبیه یه نقل سفید شده 😅


3526

بین خستگی کارها، اینو باید از توی چیپسم پیدا میکردم؟ 😏

دادمش به آقای خونه و یادش آوردم که به یادشم، حتی توی روزای شلوغ پلوغ زندگی!


3525

نصف بیشتره وسایلا اومد توی خونه جدید...
امشب وقتی خونه رو فرش کردیم، نشسته بودیم و از خستگی هامون توی این مدت میگفتیم!
گریه م گرفت...
سرمو گذاشتم توی بغلش گفتم:
دلم برای هرجفتمون میسوزه، برای زندگی ای که داریم دوتایی براش جون میکنیم... این روزا هیچوقت یادمون نمیره!
آقای خونه ام بغض کرده بود اما به قول خودش، طاقت اشکامو نداشت و با شوخی کردن هاش خنده رو بین اشکام آورد...
بعد از چیدن مبلا هرکدوم روی یکیشون لم دادیم و آقای خونه ام طبق معمول زودتر از من خوابش برد😅
طفلک این روزا اندازه 3تا کارگر کار میکنه...

3524

از دیشب دستکش پوشیدم... دستکش نخی!
صبح که خواب بودم، دیدم نشسته کنار تخت و دستامو گرفته توی دستاش...
چشمام که باز شد، صداشو شنیدم :
بمیرم من برای دستات، بمیرم و نبینم که اینجوری شدن...

من لیاقت اینهمه زحمت تو رو برای زندگیمون دارم نفسم؟

(همیشه و همه جا منو اینجوری خطاب میکنه، حتی جلوی بقیه!! نفسم... )

توان جواب دادن نداشتم، بخاطر همین یه لبخند توی عالم خواب و بیدار بهش زدمو دیگه هیچی نفهمیدم!


3523

میخندیدم و با یه زیرکی خاصی ازش پرسیدم:

دختری که توی بل بشویه اسباب کشی و کارای خونه، همچین غذایی برات درست میکنه اسمش چیه!؟

بغلم کرد و با یه ماچ آبدار گفت:

زن زندگی من!!!

عشق زندگی من...

پ. ن

بعله این جوریاست😏


35****

وسط اینهمه کار، دستای من شده قوز بالا قوز... 


3522

آقای خونه داره ماشین رو توی حیاط میشوره و من طالبی قاچ میکنم و دعای ندبه میخونم...
امروز عید قربانه، و این دعا در این روز خیلی ثواب داره!
اینجا
همه چیز آرومه!
پ. ن
البته اگر مورچه های عزیز اجازه بدن😒

3521

عکسای قبل و بعد خونه رو نشون خانم وکیلی میدادم که یدفعه گفت:
خوش بحال خونه ای که تو خانومش باشی!
چیکردی بااین خونه که این شکلی شده...
گفتم:
حالا صبرکن و ازین به بعدشو ببین... 😉

3520

خبر جدید اینکه صبح، با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم!
و یکی از دوستای قدیمی دوران دانشکده م بود...
ازین جابجایی من باخبر شده بود و خوشحال بود که دارم میرم و همسایه شون میشم!
و من بی خبر از همه جا... که ایشون خانم همکار و دوست صمیمی همسر در اونجاست و هرشب دعوتمون میکردن که بریم خونشون جوجه بزنیم!
اما من هربار با اکراه میگفتم نه...
امروز فهمیدم دست قضا و قدر برامون اینجوری خواسته که همه چیز بهم دیگه وصل بشه.
آقای خونه ام خوشحال مدام میگفت، خداروشکر که اینهمه اونجا دوست و آشنا داری و دیگه تنها نیستی...

3519

من این روزا دارم پوست ميندازم... 

اینم شاهد!