امروزم رو دوست دارم یَلَلی تَللی کنم 🥲
یکی از دوستای صمیمی م تازگیا بهم میگه : '' مهنازی'' 🥲
ومن هربار با این لفظ میرم سال 88و برمیگردم 😊
اولین بارون مهر 402...
بلاخره بارید 😍
و تماااام...
به قول همسر، دستپخت خانوم جان😋
پیتزای خونگی


روزای طاقت فرسای زندگی م رو به سختی پشت هم میگذرونم...
میدوام و ناامیدم، خیلی ناامید...
هیچ چیز روشنی پیش روم نیست!
این اصلا منطقی نیست که من باید بااین همه شکست دستوپنجه نرم کنم... اصلا منطقی نیست!
و البته اگر حقی باشه، حق من نیست...
موهام انقدر بلند شده، که وقنی میخوام ببافمشون دیگه وایستادن روبروی میز آرایشم جوابگو نیست.. 😍
و من بسی خرسندم!
نشون به اون نشونی که صبونه درست کرديم توی پارک و من دلم چایی خواست و در کسری از ثانیه از آسمون برامون رسید 😉
طبق معمول
رو به آقای خونه گفتم که، به قلب من ایمان آوردی یانه؟😋

آقای خونه اصرار داره سفر تموم نشه و داره زور میزنه به هر بهانه ای بریم کاشان و تهران یا به قول خودش هرجا که من بگم، حتی نزدیک مکان به جایی که هستیم... 😊