پنجشنبه ۱۵ تیر ۰۲
باید جای من، توی این خونه باشی تا بفهمی دم دمای ظهروقتی صدای اذان مسجد میاد، دیگه اینجا فرقی با بهشت نداره!
آقای خونه اسم خونه رو گذاشته خونه سفید برفی!
چون این چندروزه کل خونه و حیاطو دیواراش سفید شد و شبیه یه نقل سفید شده 😅
هَــر چِــه هَـسْـت، اَزْ بَـرِکَــت خُـــداسْــت!
باید جای من، توی این خونه باشی تا بفهمی دم دمای ظهروقتی صدای اذان مسجد میاد، دیگه اینجا فرقی با بهشت نداره!
آقای خونه اسم خونه رو گذاشته خونه سفید برفی!
چون این چندروزه کل خونه و حیاطو دیواراش سفید شد و شبیه یه نقل سفید شده 😅
بین خستگی کارها، اینو باید از توی چیپسم پیدا میکردم؟ 😏
دادمش به آقای خونه و یادش آوردم که به یادشم، حتی توی روزای شلوغ پلوغ زندگی!
از دیشب دستکش پوشیدم... دستکش نخی!
صبح که خواب بودم، دیدم نشسته کنار تخت و دستامو گرفته توی دستاش...
چشمام که باز شد، صداشو شنیدم :
بمیرم من برای دستات، بمیرم و نبینم که اینجوری شدن...
من لیاقت اینهمه زحمت تو رو برای زندگیمون دارم نفسم؟
(همیشه و همه جا منو اینجوری خطاب میکنه، حتی جلوی بقیه!! نفسم... )
توان جواب دادن نداشتم، بخاطر همین یه لبخند توی عالم خواب و بیدار بهش زدمو دیگه هیچی نفهمیدم!
میخندیدم و با یه زیرکی خاصی ازش پرسیدم:
دختری که توی بل بشویه اسباب کشی و کارای خونه، همچین غذایی برات درست میکنه اسمش چیه!؟
بغلم کرد و با یه ماچ آبدار گفت:
زن زندگی من!!!
عشق زندگی من...
پ. ن
بعله این جوریاست😏