چهارشنبه ۱۷ خرداد ۰۲
بزنیم بیرون ببینیم شهر چخبره...
هَــر چِــه هَـسْـت، اَزْ بَـرِکَــت خُـــداسْــت!
امروز بنده شَقُّالقَمَر کردم
و مسیر خونه تا روستا رو بااین که بلد نبودم به تنهایی با یک ماشین پر از ملزومات این تعطیلات با خودم آوردم و از شهر تا روستا که به کنار، مسیر خونه مورد نظر و پیدا کردنش در لابلای کوچه پس کوچه های روستا هم به کنار...
اون هم برای اولین بار!
به من ایمان آوردید خلاصه یا نه؟
امروز عجب روز شلوغی بود!
صبح که طبق معمول پارک بانوان بودم،
بعدش حلما و محبوبه قول گرفته بودن ازم که امروز بریم استخر باهم...
بعدم که خسته و کوفته اومدن خونه ما!
شبم دعوت شدیم خونه مادربزرگ همسر، اخه چندروزی میشه که حمید و خانومش برگشتن از کانادا و امشب مراسم پاگشا دارن.
اخ که اصلا حوصله اون حجم از شلوغی اونجا رو ندارم و امروز حسابی رُسَم کشیده شده...
چطور امروز رو فراموش کنم!؟
امروز زری از ساعت 7اینجا بود و تا الان که ساعت 2 بعدازظهره کلی حرف زدیم صبونه خوردیم و خندیدیم!
امروز از ذهن هیچ کدوم ازما نمیره...
این عزیزای دل رو که میبینید، نور امید رو در دل من زنده کردن!
علی الخصوص اون '' سمنو'' که روح و روان من رو در هم آمیخته...